پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند



چشمام رو می‌بندم، پشت چشم‌های بستهٔ من، خالی، تُهی و هیچ نیست، پشت چشم‌های لعنتیم، مثل نوشته‌هایم و آنطور که فکر می‌کردم، سرد، ساکت یا سیاه نیست. پشت چشم‌هایم نا آرامیست، پشت چشم‌هایم یک دنیا اضطراب لعنتیست، پشت چشم‌هایم یک دنیا ناراحتیست! و من آنطور که فکر می‌کردم خنثای خنثی نیستم،
تا به حال به خاطرات بدت رجوع کردی؟ به همان چیزهایی که به شدت ازشان می‌ترسی، همان کارها که نکرده‌ای، حرف‌هایی که باید، اما نزدی. چیزهایی که می‌خواستی و انجام ندادی، آنجا که همیشه دیر بودی، تا به حال شده بعد هر چیز به خودت بگویی، کاش فلان حرف را می‌زدم، کاش انچنان من و من نمی‌کردم، کاش ساکت نمی‌ماندم، کاش کرخت و یخ و بی حالت نگاه نمی‌کردم و کاش ان موقعیت را از دست نمی‌دادم

تا به حال پشیمان شده‌ای؟  از تمام حرف‌هایی که زده‌ای، از تمام کارهایی که کرده‌ای، با خودت نشستی که فکر کنی چقدر احمقانه بود، کاش نمی‌گفتم، کاش نمی‌کردم، کاش کاش کاش کاش …
پشت چشم‌های من، هجوم افکار احمقانه ست، فشارهای روحی بدی که مرا وامی‌دارد از خودم بیزار باشم، وضعیت وخیمی که مرا از هر حرکت کرده و هر حرکت ناکرده ام پشیمان می‌سازد، پشت چشم‌هایم پشیمانی خالص ست، بابت لحظه‌هایی که بوده‌ام، اوقاتی که سوزانده‌ام ،
و آن فریاد لعنتی، ان زوزهٔ ترسناکی که وجودی از درونم می‌کشد، هر وقت چشم‌هایم را می‌بندم و تلاش می‌کنم ازین همه فکر واهی فرار کنم، ان صدا می‌خوردم، میسایدم، و تمامم می‌کند، بدنم می‌لرزد، این رعشه عموماً قبل خاموشی ذهن دیوانه اتفاق می‌افتد، وقتی جسم لعنتی از کنترل ذهن آواره خارج می‌شود، بدنم می‌لرزد، می‌لرزد و به شدت می‌لرزد
و ان نعره‌ها آغاز می‌شوند، کسی، دست سردی روی بدنم چنگ می‌کشد، و مرا می‌آزارد، قلبم شروع به تپش وحشیانه میکن، و من عرق می‌کنم، عرق سردی که تشنه ام می‌کنم، آنقدر تشنه تمام پوست تنم می‌خواهد عرق خودم را لیس بزند، و چشم‌های نگهان باز می‌شود، انچنانی که می‌خواهند از حدقه بیرون بپرند، و سقف، یک سپیدیِ ممتد ست، که من باز هم فراموش کرده بودم چراغ را خاموش کنم، وَ آن قرمز چشم‌ها، ان دست‌های مشت شده، ان نفس نفس‌های تنیده و وحشیِ در هم آمیخته، و آن کرختی که هنوز در سرا پایم ریخته! و ان حس غریبی می‌گوید که نعره بزن، نعره بزن نعره بزن
و صدایی که در خانه می‌پیچد
و باز چند فحش زیر لب از ان لعنتی، همسایه …
من از خوابیدن می‌ترسم، کما این یک چیز مسلم ست! و من از بیداری نیز هم؛ و این یک دور باطل میان عذاب و عذاب ست.
تحملم طاق می‌شود، وجودم را سلانه سلانه تا دست شویی می‌کشم، با صورت سمتِ کاسه می‌افتم، اوق می‌زنم، التهاب را اوق می‌زنم، کابوس‌هایم را اوق می‌زنم، چشم‌های آویزان ترسناکم را اوق می‌زنم، لحظه‌های منزجر آلوده به خوابم را تک به تک اوق می‌زنم، دست‌هایم می‌لرزد، این رعشه، آه این رعشه، دیدنیست، ستودنیست، دوست داشتنیست، با صورت روی بدترین شکل تمام شدهٔ خودم می‌افتم، می‌خندم، و می‌چشم، طعم جالبی دارد، اضطراب‌هایم، انحنای خستگی‌های شبانه ام، و لحظه‌هایم، از مجرای دهن به حین خنده به درونم نفوذ می‌کنند باز، سر مست می‌شوم، این لذت بزرگیست، این، شیرین‌ترین اتفاق امروزست، و با خندهٔ بعدی به چشم‌هایم می‌رسم، در تصویر تیره و تار از خودم که انزجار وار روی خودم غلتیده‌ام، تمام استفراغِ تنیده در خون را از کف کاسهٔ نمناکی، لیس می‌زنم لیس می‌زنم …

خالی شده‌ام و باز پر شده‌ام، من از التهاب رهیده و به التهاب غلتیده‌ام؛ و درین حین، یک تا دو ساعتی را گذراندم، من امروزم را، اینگونه به سمت فردا کوچ می‌کنم …

تو به کمی خواب احتیاج داری
در گوشم زمزمه می‌کند، کسی که هیچ وقت نیست و هرگز نبوده ست، کسی که به فکر منست
من به کمی خواب احتیاج دارم، پیش خودم مرور می‌کنم، من هیچ وقت به فکر خودم نبوده‌ام و نخواهم بود، پس دست ازین مغلطهٔ پوچ می‌کشم و پلکی می‌زنم، پلکی کوتاه، آنقدر کوتاه که ان موجود آرمیده در تنش، فرصت نعره زدن نداشته باشد؛ و این سقف که همچنان، سفید، بی‌روح، با حسی مملو از انجماد خیره به به خیره ام می‌ماند.
اما من باید می‌خوابیدم، من به لَختی از انرژی برای فردای بیهوده ام احتیاج داشتم
احتیاج؟ واژهٔ مسخره ایست، چگونه می‌شود به چیزی که از آن بیزاری، احتیاج هم داشته باشی، من از انرژی بیزارم، تمام لحظه‌هایی را که سر مستم صرف نابودی خویش می‌سازم، اگرچه این نابودی را دوست دارم، اما آن انرژی، آن حس لعنتی، ان کوبش مسخرهٔ قلب و آن حس شادیِ مصنوعی، من آن را نمی‌خواستم، ولی بدان احتیاج داشتم، من برای کارهای فردایم به لَختی از انرژی احتیاج داشتم.

در پس چشم‌هایی که خیره می‌مانند، منظورم حالت کنونی، در التهاب سقف و رگ‌های تنیده و ورمیده از خوناب‌های سرخِ درون چشم ست، یک حس کدر، یک کرختی دل نشین ست، تو می‌بینی، پس نمی‌ترسی، اما آنقدر خیره مانده‌ای، که آنچه را که دیده‌ای نمی‌فهمی، شاید سقف مات بشود، شاید وسط چشم‌هایت سیاه بشود، و شاید این سیاهی به تمام ذهنت چیره شود. می‌توانی دردی که از تابش نور به چشم‌هایت در مغزت چیره می‌شود را حس بکنی، و شاید کمی از این حالت به عذاب برسی، و ان طعم مطبوع، از ان اتفاق‌هایی که درین چند ساعت لیس زده‌ای درون دهنت ماسیده، این حس خوشایند از گندابه‌های خودت تنها التهاب خوشایند امروزست، پس آن را نگه می‌داری
آن را با خودت تا به آخر نگه می‌داری.

و این را زمزمه می‌کنی، درون صدایی که از بس تنهایی کشیده دیگر ناآشنا و غریبه ست! صدای خسته که از ان هیچ‌کس، حتی خودت هم نیست، می‌خندی، از همان خنده‌های نا خود اگاهِ مسخره، از همان خنده‌های بی‌مزه، از همان خنده‌ها که فقط از تو بر می‌آید
و آن صدای نعره، و آن ضجه‌های ممتد که زنده می‌شوند، چشم‌هایت در گرگ و میشه خودت روی هم افتاده، و ترس‌هایت زنده شدند، تازه می‌فهمی، کسی که نعره می‌زد، همان موجود رقت‌انگیز ترس اور، خودت هستی که در بخشی از خودت افتاده‌ای، و تمام اتفاق‌های افتاده را، تمام لحظه‌های گذشته را می‌ترسی، خودت که دست بسته و بی اتفاق، بدون امکان برای هیچ تلاشی، برای هیچ بودنی، برای هیچ حقی برای وجود داشتن، درون این زندگی که از پیش تعیین شده و تا اخرِ مسیر، درون مسخرگی طی شده افتاده‌ای، و درون خودت، هر شب بعد خواب، تا صبح نعره می‌کشی، تا صبح اشک می‌شوی، تا صبح ضجه می‌زنی، و باز، فایده بی فایده ست! که، این صدای غریبه، این ناآشنای افتاده در جنون، نمی‌تواند و نمی‌شود و نباید و تو حتی وقتی بیدار می‌شوی، باز این سطر پایان را یادت رفته، و خواب‌های زجر اورت فراموش گشته و هیچ یادت نیست، که تا چند و تا چند و تا چند نعره می‌زدی.

و صبح

من
با طعم بدی دهانم
که نمی‌دانم از چیست
بیدار شده‌ام
بوی مسخره ای از دهانم به درون اتاق پاچیده ست
ساعت هاست خواب بوده‌ام، اما انگار که ساعت هاست دویده و نعره زده‌ام
لباس‌هایم را می‌پوشم
تا به تا
و سمت ادم‌ها می‌روم
و امروزم را
مثل دیگر روزها
در آغوش اجتماع تنیده از کرم‌ها، ادم‌ها
شب می‌کنم
تا باز هم
رخت خوابم
آه
رخت خوابم
که من به قدری خواب نیاز دارم


دقیقاً سه ساعت و چهل و پنج دقیقست که بی جهت یک جا دراز کشیده شبیه هر کاری که قبل از آغاز تموم میشه. اگه ت‌های کوچیک و آخ و اوخای گاه و بی گاهش بابت سر دردی که دوباره به وجودش حمله کرده نبود، شک می‌کردم که شاید مرده. گاهی با خودم میگم، داره به چی فکر میکنه؟، دهنم و باز می‌کنم که ازش سؤالی بپرسم، شاید بتونم ازین حال و هوا درش بیارم، یا حداقل مجبورش کنم تی بخوره، ولی بازم مثل سه ساعت و چهل و پنج دقیقهٔ قبلی از لبای باز شدم حرفی خارج نمیشه، می‌ترسم شاید توانایی جواب دادن به سوالمم نداشته باشه، تصور این موضوع من و از پرسیدن منصرف میکنه. نگاه می‌کنم، به نفس نفس زدنش، هن و هن سختی که از ریهٔ داغونش خارج میشه، با این همه سختی باز با هر دم و باز دمش از سیگارش کام میگیره، بی‌توجه به اینکه جا سیگاری زیر دستش باشه یا نباشه، دستش و روی هوا ت میده و گرده‌های سیگار توی اتاق پراکنده میشه، هوا دم کرده و بوی عرق تند توی فضا پخش شده، از لای پنجره ای که از دیشب باز مونده، هوایی داخل نمیشه، در عوض چند تا مگس و پشه و شاپرک وارد اتاق شدن و دور اشغالایی که مدت هاست گوشهٔ اتاق جمع شده پر میزنن، به نظر، اونا تنها نشونه‌های حیات تو این محیط خفه و پر شده از دودن.

طبق عادت همیشگیش، چراغی روشن نیست و تو تاریکی نشسته، با این همه چشمام و باریک می‌کنم و با سختی به چهرش دقیق میشم، هنوزم تو موهاش نشونه‌ایی از موزونی خاصی دیده میشه، تو چشمای بی حالتش، بی حوصلگی مشهودی برق میزنه، از خطوط باریک و خشکیدهٔ لبش مشخصه که سال هاست توانایی لبخند زدن و از دست داده، این همه خیرگی بی‌انتها به دیوار رو به روش تنم رو میلرزونه! با حالت انزجاری روم و برمیگردونم، بلند میشم که اتاق و ترک کنم، ولی تصور این که بود و نبودم فرقی براش نداره بی‌اختیار دوباره سره جام میشونتمت، این تنش واهی حواسش و پرت میکنه، بدون اینکه سرش و بچرخونه زیر چشمی نگاهم میکنه، میدونم که براش فرقی نداره، نمیتونه نمیتونه فرقی داشته باشه، ولی بازم میخواد بدونه کسی هنوز تو خونه مونده یا نه، دلیلش و تشخیص نمیدم، ولی با لبخند سردی به نیم نگاهش پاسخ میدم، دوباره چشمش و به دیوار میدوزه و این اعصابم و از چیزی که بود خرد تر میکنه، من کی بودم؟ تو این اتاق لعنتی کنار سردترین موجود دنیا چی کار می‌کردم؟، چرا باید تا خرتناق تو این سردی و بی هودگی کنار مردی که نه تنها من، بلکه کل دنیا براش کوچک‌ترین ارزشی نداره، ذره ذره جوونیم و تو این اتاق تاریک و رنگ و رو باخته از بین می‌بردم … چرا چرا …، اخم می‌کنم و دستای مشت شدم و روی میز کنارم می‌کوبم، از شدت ضربه ت کوچیکی میخوره، ولی این بار حتی به خودش زحمت نگاه کردن هم نمیده، لعنتیِ بیچاره، لعنتی مفلوکِ دردمندِ بیچاره… چرا؟ هجوم چراها من و به گذشته میبره، روز اولی که دیدمش، با اون ظاهر عجیب و یکم خنده دارش، وقتی وارد مهمونی شد به سارا نشونش دادم و با هم خندیدیم، ولی اون غروره لعنتیش حتی نذاشت بهم نگاهی بکنه، کنج‌ترین نقطهٔ محیط نشست و کتابش و از زیر بغلش درآورد، بعد چند صفحه ورق ورق زدن و کنلجار و تلاش بالاخره حجم صدا کلافش کرد، کتاب و بسته و سیگارش و روشن کرد و واسه اولین بار نیگام کرد، اون موقع چشماش به این بی هودگی نبود، با اینکه یه غمی که انگار از تولدش باهاش زاییده شده، یا حالت طبیعی چشمای نه چندان قشنگشه، تو عمق نگاهش خوابیده بود، ولی هنوز بارقهٔ زندگی تو حالاتش جریان داشت، تلاقی نگاهمون ادامه داشت تا اینکه دستم و گرفتن، ریتم موسیقی و لبخند و نشاط نسبی مهمونی ذهنم و از فکر بهش خالی کرد، تا اینکه نگاهم دوباره اتفاقی بهش افتاد، نگاهش مستقیم به وسط جمع دوخته شده بود، داشت من و نگاه می‌کرد ولی با یه غرور خاص، یه حالتی که مشخص نباشه، تابلو نباشه، مطمئن بودم داره من و نگاه میکنه، حداقل اون لحظه دوست داشتم اینجوری باور کنم، ولی اون غرور، اون غروره لعنتیش، شاید همین باعث شد که پرس و جو کنان تو قرار بعدی بهش برسم، این دفعه یه جای خلوت تر، جایی که بیشتر باب میل اون باشه… تو کافه رو به روم نشسته بود، از نگاه کردن بهم می‌ترسید، یه جور خجالت و عجلهٔ خاصی تو کام گرفتنش از سیگارای پشت به پشت همش موج می‌زد، یه قهوهٔ ترک و یه اسلایس کیک شکلاتی که بهم فهموند چقدر دوست داره کلاسیک باشه و کلاسیک رفتار کنه، مدام لبخند می‌زدم و نگاهش می‌کردم، با صدای آرومش برام حرفای قشنگی می‌زد، هر چند صورتش و ازم می‌ید، گاهی به کیک، گاهی به قهوه و بیشتر روی جاسیگاری کنار دستش خیره می‌شد، ترس خاصی از خودش داشت، میدونست تو عمق وجودش یه حس خنثی و محوی رو تداعی میکنه و نمی‌خواست دیگران متوجهش بشن، از همون موقع یه بیزاری خاصی نسبت به خودش داشت که برام قابل تشخیص نبود، من محوه حرفاش بودم وقتی که برام از تئوری هاش می‌گفت، از افکاری که بگی نگی خاص بود، از تفاوت‌هایی که بهش اعتقاد داشت و براش می‌جنگید، از کتابایی که خونده بود برام حرف می‌زد که  تمومی نداشت، قهوه بهش انرژی می‌داد و ایده هاش و میجوشوند کم‌کم از شدت هیجان حرفاش شاخه به شاخه شده بود، ولی هنوز گیرا بود. جوری از سارتر حرف می‌زد که من تا به حال بهش نگاه نکرده بودم، برام از تحولی که تهوع درش ایجاد کرده بود می‌گفت، حتی مجبورم کرد خودم و جای یک محکوم اعدامی بذارم تا سقوطِ  کامو رو لمس کنم، می‌گفت پوچی یک ایده خاصه، همهٔ فکرش صرف این شده بود که چطوری میشه به هیچ رسید، در صورتی که اگه هیچ رو تعبیر کنه، در عمل چیزی برای رسیدن وجود نداره، برام از دنیای پست مدرن خودش گفت، از بیماری‌های که این زندگی جدید میتونه یک ادم و درگیر خودش کنه و انزوا رو به حد اعلا برسونه، می‌گفت من و یه جورایی تو دور باطل خودش میبینه، اونجا برای اولین بار گفت که مینویسه، و وقتی رو به روم نشسته، من و از کنار نوشته هاش درون واقعیت میبینه، بهم حس رویایی قصه شدن می‌داد، می‌گفت امشب وقتی روی تخت دراز بکشه و دوباره تو حالت دیوونهٔ خودش گیر کنه و فرو بره و فرو بره، اونجا دوباره من و میبینه، حتی بهم قول داد واسه قراره بعدی برام گل میاره، از توی داستانی که قرار بود و هیچ وقت ننوشت توی موهام میذاره، می‌گفت میتونه افسردگی رو لا به لای موهای مشکیم از پشت رو سری معنی کنه، بالاخره نگاهم کرد و گفت میتونه من و ببوسه و شاید امشب این کارو بکنه… جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم، برای قرار اول حرفای نا معمول تری می‌زد، اون موقع متوجه نمی‌شدم که مخاطب من نبودم، مخاطب هیچ وقت من نبودم، اون فقط درگیر قصه‌های خودش بود، از من، منی داخل داستانش می‌ساخت و با اون حرف می‌زد، با اون اوج می‌گرفت و برای اون بی تاب می‌شد، بعداً فهمیدم حتی به من توجهی نمی‌کرد، راست می‌گفت، من براش دوره باطله عجیبی بودم که ادعا می‌کرد دوستش داره، هیچ وقت نتونستم حقیقت این جملش و لمس کنم، فکر کنم هیچ‌کسی غیر از خودش قادر به این کار نبود. قهوش که تموم شد دوباره رفت تو عمق سکوتی که خودش باور داشت مثل یه موجود کشداره، یکهو بهش میچسبه و تموم دست و پاو مغزش و پر میکنه، جوری که دیگه نه میتونه فکر بکنه، نه حرف بزنه، نه تی بخوره. کم‌کم متوجه شدم که وقت رفتنه، موقع خدافظی برای اولین بار دستش و لمس کردم، دستای سردی داشت، دستای سرد  دوست داشتنی ای داشت…


ای کسانی که سالم هستید! نشان سلامتی شما چیست؟ چشمان تمامی افراد بشر به پرتگاهی هولناک خیره شده که دارد در آن سقوط می‌کند.
اگر شما شهامت نگاه کردن به ما، غذا خوردن با ما، حرف زدن با ما، نوشیدن با ما و همزیستی با ما را نداشته باشید، ما از شما نیستیم و آزادی به درد ما نمی‌خورد، همین به اصطلاح سالم‌ها هستند که دنیا را به سوی فاجعه کشانده‌اند.
ای انسان! گوش بده، در تو آب و آتش و خاکستر وجود دارد، استخوان‌ها در داخل خاکستر، استخوان‌ها و خاکستر…
اکنون که نه در دنیای واقعیات و نه در تخیلات خود هستم، کجا هستم؟
یک قرارداد جدید با دنیا می‌بندم که آفتاب در شب بتابد و برف در تابستان ببارد.
چیزهای بزرگ تمام می‌شوند و کوچک‌ها هستند که باقی می‌مانند.
اجتماع باید همبسته و متحد باشد نه اینطور تکه‌تکه
کافی است به طبیعت نگاه کنیم و بفهمیم که زندگی چیز ساده‌ای‌ست و باید برگردیم به نقطهٔ شروع، نقطه‌ای که شما از همان‌جا راه غلط را انتخاب کردید. باید برگردیم به اصول بنیادی زندگی بدون کثیف کردن آب.
آخر این چه دنیایی است که یک دیوانه باید این‌ها به شما بگوید؟! شرم بر شما.

نوستالژیا/آندری تارکوفسکی


من نمی‌دونم چطور می‌شه به کسی PM داد، زنگ زد یا قرار گذاشت و اون فرد حاضر نشه، و چند ساعت، روز یا سال بعد باهاش از همون ایده‌ها صحبت کرد. ایده‌ها و احساسات یه اتفاق کاملاً لحظه‌ای هستن. قهوهٔ سرد کوفتی رو چه کسی می‌تونه با ولع بنوشه؟ من مطمئنم که اگه متن‌هام و همین الان که به ذهنم زده ننویسم، دیگه قادر به پیاده کردشون نیستم و اگه همین الان دکمهٔ اینتر و فشار ندم، هیچ وقت توانایی فشار دادنش و ندارم، که لحظه لحظه احساسات من نسبت به حرف‌هام، ایده‌هام و تفکرهام سرد تر میشه! کما اینکه از گفتنشون پشیمون هم می‌شم، که بارها با خوندن متنام با خودم گفتم: چطور یه آدمی میتونه به چنین مرز حماقتی برسی که این خزعبلات و تحویل اجتماع بده؟
باید بود، درست توی همون لحظه و ساعتی که باید باشی. احساساتی هست که باید تو لحظه بیان بشه، اون اوجی که می‌گیری یا اون افولی که دچارش شدی با گذر زمان یک اتفاق عادی می‌شه، و آنقدر بهش فکر می‌کنی یا آنقدر از خودت کنار می‌ندازیش که رفته رفته یا تبدیل به اغراق یا رنگ و رو باخته می‌شه؛ و حالا منم با تموم روزهایی که آدم‌هایی که می‌خواستم نبودن! با خودم فکر می‌کنم، چی می‌شد اگه اون لحظه اون افکار به حقیقت مییوست؟ درسته که همیشه حقیقت، التهاب جریان و کاهش میده! افکارت اونجوری که آماده و قافیه دارن بیان نمیشن! و همه چیز ساده لوحانه تر و وقیحانه تر و کژ تر میشن و از اون حالت آرمانی اتفاق فاصله میگیرن؛ ولی اگه اتفاق میوفتادن! اگه شبیه فعل «شدن» معنی پیدا می‌کردن.
البته که من خودم، مفهومِ  کاملی از فعل نبودنم. هر چند هیچ وقت تو اطرافیانم اون چنان درون مایه‌ای ندیدم که بخواد فلسفه‌ای رو رقم بزنه. فلسفه‌ای که نبودنم بتونه بهش لطمه‌ای وارد کنه. اما همیشه بهش فکر کردم، به لحظه‌هایی که نبودیم به ثانیه‌هایی که اتفاق نیوفتادن، به اون جاهایی که اسم هم و صدا کردیم و جوابی نشنیدیم؛ به لحظه‌هایی که می‌خواستیم تا چیزی بگیم، ولی قهرهای مسخره، دوری‌های ساده، ناراحتی‌ها یا جواب‌های نادرستی که از طرف مقابل باعث شد تا حرفامون و بخوریم؛ و دوست دارم شمام یه لحظه فکر کنید، اگه همهٔ اون لحظه‌هایی که باید می‌بودیم! حرفایی که باید رو می‌زدیم، و اگه همهٔ اون التهاب‌ها، احساسات و هیجانات، شکل واقعیت میگرفتن! چقدر دنیاهامون متفاوت می‌شد. چه حرف‌هایی که زده نمی‌شد، چه شاعرانه‌هایی که ساخته نمی‌شد و چه اتفاق‌هایی که نمی‌افتاد. من مطمئنم، که این اثر پروانه ای، مارو سال‌ها از خودمون دور کرده و امشب فقط به یه چیز فکر می‌کنم، به جاهایی که می‌خواستم و نبودی و می‌خواستی و نبودم، به تموم اون پنج دقیقه‌هایی که دیر رسیدی و رسیدم. به همهٔ اون لحظه‌هایی که آمادهٔ شنیدن ناشیانه‌ترین التهاب‌های من که طبعاً و مطمئناً پرستوئی‌ترین گفته هام بودن، نبودی، و به لحظه‌هایی که نبودم. به همه چیزهایی که از دست دادیم.

پ. ن: ایدهٔ این نوشته از یه سؤال ساده بود: هستی؟، و بعد چند روز! وقتی جواب داده شد: جانم؟، مسخره‌ترین مکالمهٔ ممکن شکل گرفت، اون روز یقیناً، نه کسی که سؤال و پرسیده بود، دلش بودنِ من و می‌خواست، نه من دل و دماغ اون بودنی رو داشتم که اون لحظه که دلی ملتهبم شده بود میتونستم ارائه کنم. پس همه چیز از دست رفته بود و من از سر ادب جواب دادم و اون از سر ادب ادامه داد، قطعاً همه چیز همون جا، بعد پرسیدن سوالِ «هستی ؟» و اون چند دقیقه انتظاری که مثل اسید، تموم التهاب‌ها ذهنیت‌ها و اتفاق هارو تو خودش حل کرده بود، تمام شده بود.


مثل سال آخر دبیرستان می‌مونه، وقتی دبیرت بهت چیزی می‌گه خودت دفتر کتابت و جمع می‌کنی و میری تو حیاط می‌شینی. انگار رسیدی ترم‌های آخر دانشگاه، وقتی درسی و می‌افتی و مشروط می‌شی دیگه نمی‌ترسی. با استادت حال نکنی می‌زنی بیرون و حذفش می‌کنی. انگار برات راحت شده، انگار بی‌حسی… انگار دیگه نمی‌ترسی و کم‌کم بی رگی به تموم وجودت رخنه می‌کنه. یه جور بی‌تفاوتی! وقتی که می‌دونی با هر سیگار از زندگیت کم می‌کنی، دیگه روزهای اول کاریت نیست! وقتی ساعت نه و ده می‌رسی سر کار، استرس نداری… بی‌خیالی
از آدما خجالت نمی‌کشی، با اولین بوسه سرخ نمیشی، هیچ مرد جذابی و هیچ حرف خاصی تحریکت نمی‌کنه و هر کاری که می‌کنی، هر چیزی که داری و هر راهی که ادامه می‌دی یک جور عادته. به خودت می‌ای می‌بینی هیچ چیزی شبیه اونی که دوست داری نیست. شاید خسته‌تر از اونی که دوست داشته باشی و فقط، حسی به اسم عادت تورو پیش می‌بره، انگار که باید، انگار که مجبوری، مثل سال بیستم ازدواج اجباری! روی تخت می‌خوابی، و حتی سک/س نمی‌کنی، و اون آخر هفته‌های اجباری، شل و خسته روی تنش دراز می‌کشی و تا اون فقط بتازه، انگار که مجبوری، انگار که محکومی و اون عادت… اون صدای سردِ نالهٔ اجباری…
شبیه زنی شدم که از خودش برای بچه‌هاش گذشته، و وقتی از امید و آرزو هاش حرف میزنه، میگه چیزی برام مهم نیست جز موفقیت اون‌ها، با اینکه ته قلبش می‌دونه اونا هم چیزی نمی‌شن و موفقیت یه نسبتی از مسخرگیه. شب‌ها با یک مشت خرید می‌اد خونه و با یک زیر پیرهنی پای یک فیلم سانسور شده می‌شینه و آنقدر خودش و بیدار نگه می‌داره تا پای تلویزیون خوابش ببره. صبح دیر بلند میشه، صبونه خورده و نخورده، اون‌ها رو تا مدرسه می‌رسونه و به سر کارش دیر می‌رسه، تا شب با اضافه کاری خودش و نابود می‌کنه و دوباره یک مشت خرید مسخره. حتی به آخر هفته‌ها امیدی نداره، هر هفته می‌ره همون پارک همیشگی و به دیواره جلوی پارک که اجرای سیاه و سردی داره زل میزنه. سالی یک بار سفر می‌ره و بیشتر این سفر و صرف دل‌مشغولی‌های نداری‌هاش می‌شه… آره شبیه اون شدم، فقط با این تفاوت که نه شوهری دارم و نه بچه‌ای … و نه، دروغی از خیالی واهی! نه دلیلی برای پوشش این زندگی الکی…
شبیه کسی شدم که می‌ذاره آدما به راحتی از زندگیش خارج بشن، و برای دوباره داشتنشون تلاشی نمی‌کنه، چند وقته دیگه شعر نمی‌خونم، دیگه دلتنگ نمی‌شم، دیگه شبیه عاشق‌ها نمی‌شم، و به خودم توجه نمی‌کنم، وقتم و برای انتخاب بهترین ادکلن تو بوتیکای عجیب تلف نمی‌کنم، میرم نزدیک‌ترین مغازه به خونم و میگم، همون، همیشگی …
غذا درست نمی‌کنم. دختری شدم که دیگه از پیتزا لذت نمیبره، و حالش از هر چی چلو کبابی تو تهران بهم می‌خوره، انگار که دیگه غذای لذیذی نیست.
شبیه پدربزرگی شدم که جای چای تازه دم توی ایوان با بیژامهٔ تو خونه می‌شینه و آب جوشی که تو چایی‌ساز آماده شده رو با کیسه چایی قاطی می‌کنه و منتظر روزهای مرگشه. دیگه از رادیوی قدیمیش استفاده نمی‌کنه، از ویگن و دلکش و نوری صحبت نمیکنه و وقتی نوه هاش دورش جمع میشن خودش و به خواب میزنه تا بلکه سر و صدا کمتر بشه.
شبیه کودکی شدم که دیگه تو خیابون بازی نمیکنه، برای صدمین بار تو صفحهٔ گوشی کوچیکش رکورد خودش و جابه‌جا می‌کنه و ازین رکورد جدید ذوق نمی‌کنه. دیگه فوتبال نمی‌بینه و لباساش رو خاکی نمی‌کنه. شبیه ادمی شدم که تورو از دست داده و مطمئنه این از دست دادن همیشگیه اما دردی رو حس نمیکنه! لمس شده، ساکن شده، هیچ شده، عادی شده.
یادمه روز مرگ پدر بزرگم ساکت بودم. روز مرگ بقیه هم ساکت می‌مونم. مطمئناً امروز آدمی شدم که هر روز سر مزار خودم سکوت می‌کنم. بیخیال شدم. برام فرقی نداره. به جایی رسیدم که زندگی کاملاً عادی شده و هیچ مشکلی، هیچ اتفاقی، هیچ التهابی، ترسی درم ایجاد نمیکنه.
بی‌خیالم، بی‌خیال.


داشتم طبق عادت هر روز توی وبلاگ‌های به‌ روز شده سرویس‌های مختلف می‌چرخیدم که  یک  وبلاگ تو بیان دیدم  به اسم لایت هوس،

حرفی درباره خود وبلاگ ندارم. چیزی که برام جالب بود برخورد چندین باره به وبلاگ‌هایی با قالب‌های خاص و قشنگ و فانتزی در سرویس بیان بود. این چندمین  وبلاگی بود در امروز که دیدمش و حس کردم قالبش روحی متفاوت داره. چیزی که کمتر در سرویس‌های دیگه مثل بلاگفا و مخصوصا بلاگ اسکای می‌بینمشون.


خیلی دوست داشتم قالبی متفاوت داشته باشم و راز این رو بدونم که چرا توی بلاگ بیان قالب‌ها اکثراً زیباتر از بقیه سرویس‌ها هستند. اما فعلاً جام گرم‌تر از اونی هست که حوصله این کنجکاوی‌ها رو داشته باشم.


تیرز عزیز من، معنایی ندارد که باور کنیم دردِ سختی که ما را آزار می‌دهد، کاملاً برحسب اتفاق است. در این سرزمین، تنگدستی هنجار است بدون استثنا… چه کسی را می‌توانم برای بودنمان سرزنش کنم؟. این حادثهٔ خورشید نیست که به ما زندگی می‌دهد… من خود را از زمانی که خداوند و آخرت را انکار کردم، محکوم می‌کنم. اگر باور داشته باشم، می‌توانستم وعده‌ای را که زندگی می‌دهد، به خود بقبولانم. یک دسر پس از خوراک اصلی ناگوار… هیچ‌وقت نپذیرفتم این تصور عمومی نادرست را که همه چیز روزی درست خواهد شد. هیچ چیزی بهتر نمی‌شود. تنها تفاوت در بهترین یا بدترین است.

آنتونیا

یک کانال تلگرامی دیدم به اسم ایده‌های چت‌مارس که متن جالبی نوشته https://t.me/chetmax:


من چهار سال به صورت کامل با فامیل در قطع رابطه به سر می‌بردم. درین مدت به هیچ مشکل خاصی برنخوردم. دلم برای کسی از آن‌ها تنگ نشد. مشکلات زیادی داشتم که دوستان صمیمی‌یم خبرش را دارند. طاقت آوردیم. بماند که دلیل بخش اعظم آن مشکلات، خود فامیلمان بودند.

بگذریم.
امسال به اصرار خانواده و طی قرار گرفتن در یک سری اعمال انجام‌شده، دوباره به بخشی از فامیل برگشتم. دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم، با یکی دو رأس از عمو و عمه‌هایم مجددن وارد مراوده شدم. یکی از عموهایم شدیدن اصرار داشت که به خانه‌ی پدربزرگم هم بروم. می‌گفت او به زودی می‌میرد و دلش برایت تنگ است و دیدنت خوشحالش می‌کند و ازین دست اراجیف.
من زیر بار نمی‌رفتم. آن‌قدر زیر بار نرفتم که پدرم برای رفتن به خانه‌ی پدربزرگم جایزه‌یی نقدی تعیین کرد. خب. من انسان سست‌عنصری نیستم؛ اما وقتی دیدم حتا یادم نمی‌آید سر مدام موضوع با پدربزرگم کات کرده بودم و پول‌لازمم، احساس کردم صله‌ی رحم خونم کم‌ شده. در ازای صد هزار تومان، رفتم خانه‌ی پدربزرگ.
مشکل انجام دادن یک کار بعد از انجام ندادن آن برای یک مدت طولانی این است که دیگر هیچ چیز مثل قبلش نیست. مثلن بکارت را در نظر بگیرید. تا وقتی نداده‌یید، نداده‌یید؛ اما به محض دادن، باید برای ندادنِ بعدی دلیل داشته باشید. مسئله‌ی من هم همین شده بود. وقتی پول را می‌گرفتم، به خودم گفتم فقط یک بار است و بعد این بار، باز به روال سابق برمی‌گردم. اما وقتی همه چیز خوب پیش رفته باشد، به کدام بهانه می‌توانید ندهید و نروید و نخورید؟
بگذریم. حالا پس از چند ماه رفتن و دادن و خوردن، همان عمویی که من را ترغیب کرده بود به دیدن پدربزرگم بروم، چنان از سمت او مورد استبعاد و تهمت قرار گرفته‌ست که یک ماهی می‌شود به دیدن پدربزرگم نرفته. پدربزرگم هم هر کس را که می‌بیند، می‌گوید هاشم فقط و فقط برای پول این‌جا بود.

زیبا نیست؟

در شهری که آدم‌هایش از تو متنفرند، آنهایی که در یک دروغ می‌خوابند و فقط جسم سیاهی به شکل سایه‌هایشان است که تو را دنبال می‌کند. تو را برای نوشته‌های بی‌معنی ات، تو را برای هجوهای تکراریت، تو را برای ترس‌های پوشالیت دنبال می‌کنند، آنها ترس‌هایت را حس می‌کنند و فکرهایت را می‌مکند. مثل یک سایهٔ بزرگ که اگر تو را ببلعد هیچ می‌شوی، معمولی می‌شوی، تبدیل می‌شوی به یکی از جنس خودشان. نزدیکت می‌شوند و صورتت را لمس می‌کنند، تو بی حرکت ایستاده‌ای و پاهایت توان حرکت ندارند، چشم‌هایت قفل به زمینند و نمی‌توانی بلندشان کنی، حس کنجکاوی‌ات را ترس می‌بلعد! اما آنها دست بردار نیستند. پوست جشان را حس می‌کنی که به سمت صورتت می‌آید و آن همهمهٔ نامفهومشان که نزدیک و نزدیک تر می‌شود، دره گوشت، کنار شقیقه‌ات بلند و بلندتر می‌شود… دارد شکل می‌گیرد، دارد مفهوم می‌یابد. تو نمی‌خواهی، نمی‌توانی، نعره می‌زنی و هولشان می‌دهی، سراسیمه و با تمام وجود شروع به دویدن می‌کنی، میدوی و میدوی. نمیدانی کی و چطور به محلهٔ کودکیتان رسیده‌ای، سره همان کوچهٔ بن‌بست خیره به دره بد قوارهٔ خانهٔ تان، سایه‌ها تو را دنبال کرده‌اند پشت سرت منتظرند، و سایه‌ها از درون خانه می‌آیند رو به رویت به شکل کج و معوج و شه از لا به لای درزها خارج می‌شوند، نگاهشان می‌کنی، چشم‌های درشت شده ات توانِ فراری ندارند، آن لب‌های آویزان، ان چشم‌های افتاده، آن گونه‌هایی که چون شمع ریخته‌اند. آنها نا مفهومند، گم شده‌اند و بی معنیَند. تصویری ازین شگی برنمی‌تابد جوری که بتوانی توصیفش کنی، تنها وحشتی که در جسم نخراشیده – بد قواریشان نهفته ست را میدانی، آنها سراسیمه اند، از دهنشان کف خارج می‌شود و حرف‌هایشان را می‌جوند. آنها خودِ ترسند که از خویش میهرساند؛ و تو ایستاده‌ای، خیره به این صحنه با حسی توأم از تنفر و دل‌سوزی ای آمیخته، آنقدر گنگ به سایه‌های خانهٔ کودکی ات زل زده‌ای که نزدیکی سایه‌های پشت سرت را فراموش کرده‌ای، سایه‌هایی که پیش آمده‌اند و دستشان را روی شانه ات گذاشته‌اند. با همان لب‌های سرد و پوسیدیشان گردنت را می‌بوسند، دستشان را روی بدنت تاب می‌دهند، لباست را کنار می‌زنند و پوستت را لمس می‌کنند، کنار گوش‌هایت می‌خواهند چیزی بگویند… می‌خواهند حرفی بزنند.
نه نه نه! نعره می‌زنی، پسشان می‌زنی و میدوی، سمت چپ از همان راه باریکی که کودکی ات را در آن سپری می‌کردی، بچگی‌هایت را می‌بینی، جسمِ رنجور و افسرده و تنهایی که روی سکوی پله ای نشسته‌است. بدون هیچ مکثی از کنارش می‌گذری. او در هجوم سایه‌ها بدون مقاومتی می‌ماند، بلعیده می‌شود، پوسیده می‌شود، هیولایی می‌شود که از تو متنفر است. آرزوهایش را به سمتت پرتاب می‌کند و تو درد می‌کشی، درد می‌کشی و میدوی، با تمام وجودت میدوی، با تمام نفس‌های جمع شده در شش‌های گندیده ات میدوی. تلو تلو خوران همچون کفتار زخم خورده‌ای، به دنبال لاشه ای از باقی مانده‌های امید، میدوی و میدوی، تا جایی که جان داری و می‌توانی، مثل سگی در سراب استخوانی، پای خودش را گاز می‌زند، میدوی. میدانی که بالاخره یک جا کم می‌آوری، میدانی که زمین خواهی خورد و میدوی، سیاهیِ چشمانت را میدوی، لرزش زانوهایت را میدوی، دردی آغشته به تمام عضله‌هایت را میدوی، تمام آرزوهای مرده ات را میدوی، تمام حرف‌ها، تمام دروغ‌های گفته ات را میدوی، تمام اتفاق‌هایی که نباید می‌افتاد تمام آن چیزهایی که از آمدنشان هراس داشتی، تمام کارهای اشتباهی که کردی و تمام کارهایی که می‌خواستی بکنی، پاهایت شل شده‌اند و زانوهایت به سستی می‌زنند، چند قدم دور تر زمین خواهی خورد و میدانی، میدانی که عاقبت تقدیم سایه‌ها خواهی شد و باز هم میدوی، نه از سر امید و نه از سر ترس‌هایت، میدوی چون به دویدن عادت کرده‌ای، میدوی چون که فقط می‌توانی بدوی و…
زمین افتاده‌ای، بعد از چند تلاش نافرجام دیگر تکانی نمی‌خوری. تسلیم شده‌ای و چشمانت را بسته‌ای. سایه‌ها آهسته نزدیکت می‌شوند، دورت حلقه می‌زنند، تو را در آغوش می‌گیرند، آخرین تلاش‌هایت برای نشنیدن حرف‌هایشان، آخرین تقلای مسخره ات از سره ناتوانی را با دست‌های قدرتمندشان خنثی می‌کنند، و تو می‌شنوی، چیزی را که سال هاست از آن فرار کرده‌ای، چیزی که این همه راه را به خاطرش دویده‌ای، سایه‌ها می‌گویند و تو می‌فهمی، حقیقتشان را در میابی، تک تکشان رنگ می‌گیرند، صورت‌های اشنایشان را می‌بینی، از میان آن همه آویزان – ترسناک – بیمار گونه، دانه دانیشان را می‌شناسی، وقتی جلویت زانو می‌زنند، وقتی با لب‌های سردشان لب‌هایت را می‌بوسند، وقتی به سیاه گشتن و سایه شدن تن می‌دهی با برخورد لب‌های پوسیدشان، ترس‌هایت رنگ می‌بازد، دندان‌هایت کرم‌هایی می‌شوند که از دهنت بیرون می‌ریزند، و به حلق و معده و وجودت رخنه می‌کنند، ولی تو واکنشی نسبت به آنها نداری، تو حقیقت را یافته‌ای، دیگر هم تو آرامی و هم آنها، که تو میدانی، خوب میدانی که سایه‌ها آدم‌هایی بودند که دوستت داشتتند، میدانی که سایه‌ها طعم تمام خاطرات زندگیت هستند، آدم‌هایی که تو را می‌خواستند و از تو متنفر گشته‌اند، سایه‌ها قدر تمام آدم‌های زندگیت هستند، و تو لبخند می‌زنی، کرم‌های درون دهنت را تف می‌کنی و تن به قهقهه می‌دهی، که تو دیگر، خودت نیز سایه ای هستی، در شهری که از تمام سایه‌هایش متنفری.


از کانال تلگرامی در غیاب آبی ها https://t.me/missravi


دو زن میانسال که یکی‌شان هدبند ضخیمی زیر مقنعه‌اش پوشیده بود و یکی روسری قهوه‌ای حاشیه‌دارش را جور خاصی بسته بود، برای دستفروش که کتاب‌های رنگ‌آمیزی‌اش را تبلیغ می‌کرد، دست تکان دادند. هدبند کتاب‌ها را نگاه کرد. آن که عکس فروزن داشت با شنل آبی بلند و دورش را بلورهای برف گرفته بود، انتخاب کرد. توی بسته دو جعبه مدادرنگی شش تایی هم بود. زن‌ها راضی از خرید بین خودشان حرف می‌زدند. جاهایی از تصویر را نشان هم می‌دادند و پچ‌پچ‌کنان می‌خندیدند. زنی که روبه‌رویشان نشسته بود، زل زده بود بهشان. آخر طاقت نیاورد و گفت: برای بچه‌‌ی کدوم‌تون خریدین که اینجور ذوق کردین؟ هدبند گفت برای خودمان خریدیم. حاشیه‌‌دار هم گفت برای تمرکز خوب است. و باز هر دو با نگاه پر اشتیاقی زل زدند به فروزن که از روی جلد کتاب بهشان لبخند زده بود.


این تصور احمقانه را سال‌ها با خودم می‌کشاندم! حتی تیغ کشیدن روی زخم‌های قدیمی، احساس تازه ای به وجود نمیاورد، خون جاری شده، خون گندیده، خون مانده.
البته من آدمی نبودم که دست به زخمی کردن خودم بزنم، من اهل نمایش نیستم. من می‌توانم افسرده بشم یا خیره بمانم، من می‌توانم سیگار بکشم یا حرف نزنم و ساعت‌ها بی حرکت بایستم. اما نمی‌توانم با این فکر احمقانه که آسیب رساندن به خودم آرامم می‌کند خو بگیرم. من میتونم نوشته‌های سردرد آور بنویسم و ازینکه ذهن‌های کوچک را به وجد آوردم پیش خودم ذوق کنم. نهایتاً رمانی بنویسم و سال‌ها گوشهٔ کتاب خانهٔ بزرگ شهر خاک بخورم، چه اتفاقی قرار بود تا بیوفتد؟ من می‌نوشتم تا اتفاقی رخ دهد؟ آیا حادثه ای پشت هر نوشته قایم شده بود؟ قرار بود معنی بدهد؟ قرار بود به نتیجه برسد ؟. من می‌توانم خودم را گول بزنم؟ به خودم بقبولانم که با محکم بستن چشم‌هایم می‌توانم به آرامش برسم، که اگه دست‌هایم را روی بدنم بفشرم! که با کوبیدن انگشت‌ها روی گیج گاهم می‌توانم و می‌توانم و می‌توانم به آرامش برسم. امروز متوجه شدم آدم‌های کوچک می‌توانند من رو عصبی کنند! چون من با آدم‌های کوچکی زندگی می‌کنم. من به آن‌ها این قابلیت را دادم که به اندازهٔ زندگیم بزرگ شوند. آیا نتیجهٔ این کنش این می‌شود که من زندگی کوچکی دارم؟ آیا من آدم کوچکی هستم؟ مگه هر کسی با دنیای اطرافش محک زده نمی‌شود ؟. آیا من هر چقدرم که سعی کنم یا ماهیتن عجیب باشم می‌توانم در دنیای آدم‌های روزمره اتفاقی را راه بیاندازم؟ ایا می‌توانم حادثه ای خلق کنم و جنجالی رقم بزنم؟ من برای یک کنش اساسی به چه چیزی نیاز دارم؟ ابزار نوشته‌ها، خلاقیت یک فکر یا آدم‌هایی برای تماشا؟ آیا هر چیزی در دنیا مانند یک شعبده باز نیست؟ ایا هر توانایی حقی ای نیست که برای وجود و هویت نیاز به چند جفت چشم دارد؟
دارد سردم می‌شود، نه برای نوشتن حرف‌هایم. نه برای آنکه در اوج تابستان نشسته‌ام. دارد سردم می‌شود چون حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم، کنار حرف‌هایم یخ زده‌ام، آنقدر مرده و گم شده که دیگر پسر دیوانه‌ای را هم به دنبال نوشته‌هایم نمی‌کشانم، چه ذوقی مانده‌است؟ برای نوشتن متن‌های تازه دیگر چه شوقی مانده‌است؟ ایا من به نوشته‌های تازه نیاز دارم؟ ایا حرف تازه ای درونم جوشیده یا از جوشش‌های قبلی چیزی باقی مانده تا نوشته‌ای تازه به دفترهای سابقم بیافزایم؟ و اگر خوانندهٔ قابلی در دنیا نمانده باشد و اگر همهٔ پسرهای دیوانه یا مرده باشند یا روزمره شده باشند نوشتن متن‌های یک مرده احمقانه ارزشی خواهد داشت؟، سؤال جالبیست، آیا کارهای من ارزشی هستند؟ ایا ارزشی داشته‌اند؟ آیا ارزشی خواهند داشت؟، من می‌نویسم و تو می‌خوانی، تو می‌خوانی و من می‌نویسم، علل و معلول بهانه است، این یک دایرهٔ احمقانه است که هدفی ندارد، من بی حوصله‌ام و تو بیکاری، تو، تویی که حتی یک پسر دیوانه نیستی.
امروز اتفاق تازه ای رخ داد، من در وسط یک ماجرا بودم، عده‌ای می‌نواختند، ساز می‌زدند و اوج داشتند، موسیقیِ کلاسیک، ویولن‌ها و چلوهای دیوانه، یک پیانه در میانه و مردی که احمقانه ارکست را رهبری می‌کرد، من مبهوت بودم، در ابتدا می‌خواستم بخشی از آن‌ها باشم، حسرتی عجیب وجودم را فرا گرفته بودم. احساس می‌کردم زندگی ام را تباه کرده‌ام یا در مسیری اشتباه قدم نهاده‌ام. ان سبیل‌های پر پشت و ریش خوش‌تراش، ان اندام هنرمندانه و ان رقص و توازنی که با بدنش روی نت‌ها پیاده می‌کرد، تمام اتفاق به جا بود، همه چیز درست و دقیق و همان‌جا بود، روی صحنه ای که در چشمان عده ای احمق خلاصه می‌شد. عده ای که حتی نمی‌توانستند پایان هر موسیقی را پیدا کرده و برایش کف بزنند. احمق‌هایی که به شدت ثابت می‌کردند حتی جماعتی که توانایی پرداختن بلیط‌های دویست هزار تومنی را برای اوغات فراقت شب‌های جمعیشان دارند نیز چیز خاصی برای اضافه کردن به دنیا ندارند. ماجرا ادامه داشت و سازها می‌کوبیدند، آنجا وسط ماجرا، می‌خواستم فریادی بزنم. شاید رنگی همانند اهنگ‌های یوآرال به فضای سالن بیافزایم. بلند شوم و رو به جماعت بی‌روح و بی‌رنگ شبح دردهایم را نمایان کنم، آنها را به مهمانی ضجه‌هایی که درونم انباشه شده ببرم و از روی پلی که هر شب از آن به روزمره ام سقوط می‌کنم بپرانم. دقیق یادم نیست چقدر زمان لازم بود تا این ذوق هم فروکش کند. تا آن هم تبدیل به احساسی عادی بشود که حتی حال خودم را بهم می‌زند. مریضم می‌کند و تبدیل به جانوری که می‌خواهد به روی افکارش اوق بزند. من خودم را جمع کردم، مثل یک جانوره عادی به اسم انسان در کنار دیگر جانوران ایستاده بودم و دست می‌زدم، اما از تمام صحنه متنفر بودم، از رقص‌ها، موسیقی‌ها و نت‌ها و آهنگ‌ها. نمی‌خواستم شبیه کسی باشم، دوست نداشتم چیزی به خودم بیافزام. تنها خلاءی مانده از آن چیزی که هستم، از آن چیزی که آنها هستند، از آن چیزی که آن‌ها نمی‌توانند باشند. همه چیز ساده و سرد واحمقانه بود و با سرعت عجیبی به دور سرم می‌چرخید، پس فرار کردم. خودم را از محیط بیرون کشیده و به خانه رساندم، به جایی که می‌توانستم زانوهایم را بغل کرده و به چیزی فکر نکنم. سپیدِ سپید باشم، خالیِ خالی. بدون نت ، بدون موسیقی و عاری از تمام هیجانات کاذبی که می‌توانست وجود داشته باشد.

در خانه آرامش نبود، هیچ وقت در خانه آرامش نیست. دروغ می‌گویند، چهار چوب‌های بسته ذهن را میمیراند و جایی که در آن چیزی بمیرد حسی به نام آرامش وجود ندارد. من آنجا نشسته بودم و به اتفاق‌هایی که امروز بر من گذشت فکر می‌کردم. ایا می‌توانستم به یاد بیاورم؟ قبلش سؤالی با فلسفه ای بیشتر خوابیده بود، آیا این یادآوری اهمیتی داشت؟ نه، هر خاطره ای در ذهن من با طعم افکارم تداعی می‌شود. من نمی‌توانم دنیای گذشته را آنطور که بود تصور کنم. من حتی نمی‌توانم دنیای حال را آنگونه که هست ببینم. پس از ماجرا دور و در زندانی به اندازهٔ ذهن خودم اسیر می‌شوم. پس قلمی برمی‌دارم، از آنچه گذشته و آنچه قرارست رخ بدهد آنقدر می‌نویسم تا سپید شوم، که انگار هر چه از سپیدی‌های دفترم کم می‌کنم به سپیدی‌های ذهنم می‌افزایم. آنقدر خالی می‌شوم که دوباره خودم را وسط اجرا تصور کنم یا دوباره بتوانم با احمقانه‌ها زندگی کنم، ادم‌های ناچیز را اطرافم راه بدهم. با آنها لبخند بزنم و از آنچه که امروز بر من گذشت خاطره تعریف کنم. چند وقت پیش متوجه شدم که من حتی می‌توانم جک بگویم، با آنکه بعد گفتنش کسی نمی‌خندید! ولی من تلاش خودم را کرده بودم و ازین تلاش آنقدر مسرور بودم که خودم دیوانه وار به بی مزگی‌هایم می‌خندیدم. چه اشکالی داشت که من هم عامی باشم! که احمقانه‌هایم را زندگی کنم. شاید این جنون داشت شکل می‌گرفت، شاید من هم داشتم شبیه آن‌ها می‌شدم. چه ترس وحشتناکی به وجودم افتاده بود، ما بین خنده‌هایم با خودم تکرار می‌کردم نکند من خودم یکی از همان‌ها هستم؟ نکند در تمام این مدت به خودم دروغ می‌گفتم؟ نکند همانقدر که من از آنها متنفرم آن‌ها هم از من متنفر باشند؟ نکند در داخل هر ذهن، خود فرد آدمی متفاوت است که دنیا نمی‌تواند درکش کند؟ آیا من حقیقتاً وجودی برای درک شدن داشتم؟ آیا حرف‌هایم معنی خاصی داشت؟ ذهنم و نوشته‌هایم می‌توانست به کتاب‌ها نزدیک شود؟ ایا نویسندهٔ کتاب‌ها شخصیت‌های خاصی هستند؟ آیا نوازنده‌ها و سازها … دارم بالا میاورم. من یکی ااز همان‌ها بودم، چقدر دیر به این مفهوم رسیده‌ام. چقدر دیر خودم را در آیینهٔ آدم‌های اطرافم دیده‌ام. نه، اشتباه نیست. در جامعه ای که کسی فکر نمی‌کند تو نمی‌توانی شخصیتی باشی که دارای تفکری ست! در جامعه ای که سال هاست تکانی نخورده‌است، تو نمی‌توانی جنبنده باشی. نه آنکه مجبور باشی، ماهیتش را نداری، که احتمالاً تو خودت همین جبر را رقم زده‌ای، تو دارای خواسته‌ای بودی که این جبر احمقانه را در اطراف خودت شکل بدهی؛ و بدان مجبوری، بنا به خواست خودت به جبر خودت مشغولی، چرخهٔ تکان دهنده ایست، چرخهٔ احمقانه و زننده ایست. باعث می‌شود من دیگر نتوانم حتی با خودم کنار بیایم. باعث می‌شود که دیگر حتی خودم هم به شوخی‌های بی‌مزه ام نخندم. باعث می‌شود من از خودم هم متنفر بشوم.

این حس منحوس چسبیده به عمق ذهنت، آن تلاش مسخره و دست و پا زدنت.

می‌دانم، خوب می‌دانم که تو هم گاهی خسته می‌شوی، کوله بار کوچکت را جمع کرده و نکرده، از دوستت دارم‌ها و نداشته‌ها، فکرها و ایده‌های به سرانجام نرسیده و آدم‌های رفته یا رنگ و رو باخته، ارزشی‌های بی‌ارزش شده و سنگ‌های به دریا نیانداخته، به رو دوشت می‌گذاری و میدوی، میدوی به سمت فضایی که رهایت کند، شاید جایی که هنوز جنونی برای رقم زدن باشد، هوایی برای نفس کشیدن و حس تازه ای برای تجربه کردن،

دروغ ست. همچون سایه ات، بدون هیچ راه فراری، تو هوای بد را همراه خودت می‌کشانی. انگار در کوله بارت قطعه‌های بزرگ یاس گذاشته‌ای. خاطراتت، مگر می‌توانی از اتفاق‌های اتفاده فرار کنی؟ حتی این فکر که چاقوی بزرگی برداری و تکه از مغزت را ماننده دیوانه‌ها جدا کنی هم رهایی‌بخش نیست!، که تو تا وقتی فکر می‌کنی، تا وقتی نفس می‌کشی و تا وقتی هستی، از وجود خودت راه فراری نداری، همچون ویلایی که در نوک کوه‌ها می‌سازی، معمارهای لعنتی به آنچه می‌گویند؟ آغاز فضای شهری، تو آن آلودگی هارا با خودت به آنجا می‌بری، این در طبیعت تو است، نهفته در ذره ذرهٔ وجودت.

مگر می‌شود که سقوط کنی و جسمت را در بالای کوه جا بگذاری؟ آن ایده احمقانه بود، آن دیوانه‌ها که هر روز برای رهایی به اوج قله‌ها می‌روند تا جسم از هم پاشیدیشان را تقدیم صخره‌ها و سنگ‌ها کنند. آنها رها نمی‌شوند، می‌افتند و رقت‌انگیز تر از قبل در پای کوه‌ها جان می‌دهند! شاید آخرین فکرشان همین باشد، شاید در حول و حوش جان دادنشان عمیقاً به این موضوع فکر کنند که رهایی نزدیک نیست! هیچ وقت نزدیک نبوده‌است، نمی‌تواند باشد، آنها زنجیر هارا با خودشان می‌کشند، با خودشان می‌پرانند و با خودشان دفن می‌کنند.


از تکلیف و تمرین به میانترم‌ها و از میانترم‌ها به تمارین و پروژه‌های بعدی و از پروژ‌ها به پایانترم‌هاو بعد از پایانترم‌ها نیز باز ادامه پروژه‌ها.

انگار که یک دست بزرگی به اسم استاد هست که قدصش آموزش دانشی به تو نیست. قصدش خفه کردن توست و چلاندن نای گردنت طوری که نتوانی نفس بکشی. 

هر چه در دانشگاه یاد گرفتم با توصل به اینترنت و منابع انگلیسی بود وگرنه اساتید جز خودشان لم دادن و اٌرد دادن به دانشجو برای زدن پروژه‌های کاری خودشان کار دیگری نکردند، جز چند استاد، چز تنها چند استاد.


نقل قولی از امید نادری:


دوستان زیادی را دیده‌ام که کتابی در فلسفه دست می‌گیرند و شروع به خواندن آن می‌کنند، اما پس از مدتی اعتراف می‌کنند که چیزی از آن نفهمیده‌اند و یا اگر هم فهمیده‌اند، نفهمیده‌اند که چرا فیلسوف مورد نظر چنین گفته‌هایی را بیان داشته است. هر کتابی یک دیالوگ است، و هر دیالوگی، دارای دو طرف است. دو عقل در حال گفت‌و‌گو. در اینجا یکی از این عقل‌ها روشن است که نویسنده کتاب است ولی برای فهم کتاب فقط دانستن این امر کافی نیست و باید عقل دیگر را هم بشناسید. از آنجا که هر پرسشی، پرسش از سنت است، هر پاسخی نیز پاسخ به سنت است. به عبارت دیگر کتاب فیلسوف ریزش پرسش‌های سنت زیست کرده در اثر او است و پاسخ او نیز پاسخ به این پرسش‌ها است، از این روی عقل دیگر همان سنت است. شما اگر افلاطون را بخوانید می‌بینید که وی مدام در حال دیالوگ است، دیالوگی با سوفسطائیان. ارسطو در حال دیالوگ با افلاطون. دکارت در حال دیالوگ با فلسفه مدرسی و همین‌طور تا به الان. از این روی تشخیص طرف گفت‌و‌گوی در آثار فیلسوفان از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است و تا این تشخیص صورت نگیرد فهم مناسبی دست نخواهد داد.


یک مشت خاطره که گه گاهی دردهایت را می‌خاراند را تصاویری پراکنده که در کنار بی اشتهایی روز مره ات، و بازی قاشق‌ها با غذاهای سرد و چندش‌آور از دیشب مانده ات به ذهنت حمله می‌کند. موسیقی‌ها اتفاق خاصی را رقم نمی‌زنند. گاهی می‌آیند و دم گوشت، انگاری که حرفی برای گفتن دارند، اما پیش از شروع در زمزمه‌ها محو می‌شوند، موسیقی‌ها حرف نمی‌زنند. لال می‌شوند، می‌میرند؛ و تو همچنان گنگ می‌مانی. گنگ می‌مانی چنان‌که نبوده‌ای، اثری نداشته‌ای، حرفی نزدی و خاطره ای نساخته‌ای.


حرف‌هایت فراموش می‌شوند، تک تک خاطراتی که ساخته‌ای، انگاری که تصویری چاپ شده به روی پازلی هستی که با تیک و تاک ساعت قطعه‌هایت گم می‌شوند، و ذهن این موجود رنجور خطا کار و هر. زه تو را دست‌خوش تخیلات پوچش می‌سازد! و تو را به آن ماورایی می‌برد که دیگر هیچ چیزت، هیچ تکه و هیچ اتفاقت شبیه به تو نمی‌ماند. چه غم انگیزست، چه روز مره است، چه …

پس تو دوباره گنگ می‌شوی، انگاری که باز هم نبوده‌ای و شاید، مرده‌ای. گاهی به سرم می‌زند نکند! نکند ادم‌هایی که دور می‌شوند، نکند ادم‌های که محو می‌شوند مرده باشند، نکند خارج از ذهن من خلاءی بزرگ گسترده‌اند، خلاءی ازان جنس که هر کس بدان می‌افتد از ریشه و از اصل به بطالت میگراود، به نیست حقیقی، به نبود مطلق. اما این فکر دوره باطل است! چه تفاوتی ست میان ادم‌هایی که نیستند و ادم‌هایی که مرده‌اند. ایا این فکر که آنها در مکانی دیگر درگیر با اتفاقی دیگر و در میان داستان سراها و داستان‌هایی دیگر نقش ایفا می‌کنند ذهن فرسودهٔ ادمی را آرام می‌سازد؟ مثل آنست که کتابی بخوانی و قهرمان‌های قصه در کتابی دیگر نهفته باشند، کتابی که هرگز نمی‌خوانی، تصور کن قهرمان‌های کتاب‌های داستایوفسکی ات به کتاب‌های روسو کوچیده‌اند، و تو هیچ وقت روسو نخوانده‌ای و نمی‌خوانی و نخواهی خواند، ایا قهرمان‌های کتاب تو زنده اند؟ آیا اهمیتی دارد که چه می‌شوند؟ آیا آنها قهرمان‌های کتاب تو اند؟ آیا هنوز، قهرمان مانده‌اند و به همین راحتی اول شخص‌ها سوم شخص می‌شوند، سوم شخص‌ها غریبه می‌شوند، و غریبه‌ها بی‌اهمیت.


و جسم پوسیده می‌شود! آنقدر این حجم غم‌آلود زمان بر چهره ات اثر می‌گذارد که ادم‌ها دیگر تو را نمی‌شناسند و لعنت به آن‌هایی که به یاد می‌آورند! همان‌ها که با دهانی باز، هاج و واج و خیره به تو با تعجب‌انگیزترین حالت ممکن می‌پرسند: اه پروردگارا! این خودت هستی؟ چه کس دیگری می‌توانست باشد؟ چه اهمیتی دارد که به آنها ثایت کنی که هنوزم خودت هستی! ادم‌هایی که تنها چند دقیقه همراه تو می‌ماند و بعد دوباره طوری در شلوغی خیابان گم می‌شوند که انگاری از آغاز نبوده‌اند! می‌روند باز برای سال‌ها بعد! شاید در خیابانی دیگر (یا همان خیابان با اسمی دیگر) که باز با دهانی باز، هاج و واج تکرار شوند؛ اما سؤال مانده‌است! در دل تو همچنان طعم تلخ سؤال مانده‌است، آیا خودت هستی؟


من به ادم‌های رفته می‌اندیشم! آنقدر زیاد شده‌اند که شمارشان از دستم دررفته است، سن که بالا می‌رود، ادم‌های بیشتری می‌روند! دوستان بیشتری غریبه می‌شوند و اتفاق‌های بیشتری بوی نم می‌گیرند. من به ادم‌های رفته می‌اندیشم، بعضی شب‌ها تلاش می‌کنم تا تصویرشان را به خاطر بیاورم! یا گاهی برای تصویرها اسمی به جا آورم! اما همیشه مغلوب ذهن از هم گسسخته ام می‌شوم. تک تک ادم‌هایی که با روح پژمرده و پاره‌پاره ام خوابیده‌اند، و آنجا که جسم‌ها در ام میامیزند و سایزها گم، کلافه می‌شوند، من تو را به یاد می‌آورم. از عشق از محبت از علاقه گر می‌گیرم به سمت نوشته‌هایم پناه می‌جویم! اما داستان از آنجا غم‌انگیز می‌شود که برای تو! برای ماندگارترین خاطرات زندگی ام تصویرهای متفاوتی میابم، تصوی‌هایی که می‌آیند، می‌روند، و باز می‌آیند، صورت‌هایی که به نوبت روی جسم بی لباسی می‌نشینند و جسم‌هایی که شه به صورت‌ها می‌چسبند؛ و من گم می‌شوم، گنگ می‌شوم، بغض می‌کنم و دوباره در هیچ غوطه ور. آنجایی که اتفاق خاصی نمی‌افتد! آنجا که ادم‌ها تمام شده‌اند! آنجا که تمام ادم‌ها ترک کرنده اند و رفته‌اند. آنجا که تمام ادم‌هایی که دوستشان داشتی مرده‌اند. آنجا که تمام خاطرات غرق شده‌اند و خفته‌اند. آنجایی که کمی پیش روی تو، آنجا که کمی بعد تر، آینده است.


آدم‌ها که بزرگ می‌شوند، سخت در لباس رؤیا جا می‌شوند. دیگر در تن آن خاطره‌ها همچون موجودات زشت و شکم گنده ای هستند که لباس کودکی را پوشیده‌اند، با آن آستین‌های کوتاه و ناف بیرون زدشان، و لبخندی که یا بلد نیستند، یا نمی‌خواهند و نمی‌زنند. آدم‌ها که بزرگ می‌شوند، سخت است که دستشان را بگیری و تا سر زمین اسرار آمیزه افکارت ببری، این موجودات بد قواره در اتاق‌های نمور و کوچک زیر شیروانی ذهنت جا نمی‌شوند، دستشان یا پایشان، یا کلهٔ باد کردیشان بیرون می‌ماند و بدتر از همه، مدام از تنگی جا غر می‌زنند.


یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام آدم‌های زندگیت، بزرگ شده‌اند. دیگر دخترهای کوچک اندامی وجود ندارند که با لباس‌های گلدارِ دیوانه کنندیشان زیر باران به آهنگ چلک و چلک نانای نانای کنند. آنها در خانه‌ها می‌مانند و در و پنجره را می‌بندند و کنار بخاری‌ها آنچنان سنگ می‌شوند که مبادا سرما بخورند و برای اتفاقِ بی‌ارزش فردای نا مهمشان دیر بشوند. دیگر پسرک‌های محلیتان سوتک به دست به پنجرهٔ بی حوصلگی سنگ نمی‌کوبند فریاد بیا بیا سر نمی‌دهند تا در تن کوچه‌ها سیگاری به یواشکی دود کنند و ذهنی را از ازدحامی برهانند. آنها مردهای مهمی شده‌اند، با کت و شلوارهای بد نقش و پر زرق و برقشان، شکم هارا از شام‌های تو خالی پر کرده! شب‌ها زود می‌خوابند تا بر سر اداره‌های بی‌حوصلگی، تمام وجود بی خاصیتشان را خالی کنند، پولکی جمع کرده و با آن دوباره، شکم‌هایی پر کنند.


یک روز، یک روز لعنتی به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام آدم‌های زندگیت برای آن همه دیوانگی، برای آن همه، نقش رؤیایی، برای یک ذره، تنها یک ذره بی پروایی پیر شده‌اند. دیگر نوجوان‌های دیوانه با اشتیاق نوشته‌های رؤیایی ات را نمی‌خوانند و با تو در پستوی مشوش نقش‌های مملو از رنگ‌های ناشناخته! چرخی نمیزننند. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کدام از اوهامِ تلخ و دیوانگی‌های شیرنت خریداری ندارند. یک روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی که همه، تمام شده‌اند؛ و تو در قطاری، قطاری کاملاً خالی، به ریتم آهنگی می‌رقصی که وجود خارجی ندارد؛ و به سمتِ مقصدی می‌روی که سال‌های سال هاست کسی به آنجا نمی‌آید. یک روزی به خودت می‌آیی، جایی خالی از دخترهای پروانه ای جایی خالی از، دیوانگی و دیوانگی. یک روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی آدم‌ها چقدر بزرگ شده‌اند و تو با این همه رؤیا چقدر و چقدر تنها و تنهایی.


شاید مرگ واقعی تو فراموشی باشه، تو چیزایی که از دست میدی، آدمایی که گم می‌کنی، و آخرش نسبت به اتفاق هیچ حسی جز یه بغض خفه نداری. درست انگار که سال‌ها بعد، در منطقهٔ جنگی ما بین خرابه‌ها ایستادی، ایستادی و خاطراتت رو پیدا نمی‌کنی. این یک سفر خیالی است! تا کجا طاقت پرواز داری؟  چشمات و ببند، موسیقی رو پلی کن بذار ضرب آهنگ،  بذار کوبش نت‌ها تورو از ماجرا دور کنه.  چشمات و ببند و سقوط کن.

سؤالی هست که باید قبل از هر پریدن از خودت بپرسی، تا کجا طاقت پرواز داری؟ تا تن سخت صخره‌ها دوام میاری؟  یا قبل از رسیدن به ماجرا، تن می‌دهی، وا می‌روی و این یعنی، لذت لمسِ صدای متلاشی شدنت را، از دست می‌دهی. برای من همیشه سؤال بود، که آیا قلب‌های کوچک بیشتر می‌تپند؟ من هیچ وقت طعم قلب کوچک تو را نچشیده‌ام، شاید از لمس سینه‌هایت می‌ترسیدم، یا شاید، نمی‌خواستم باور کنم قلب‌های کوچک هم، نمایشی بی‌تفاوت دارند.

من چرا گم شده‌ام؟ چرا به یاد نمی‌آورم؟ قدم‌هایم مرا کجا می‌کشانند؟، و در آخر، ذهن‌های دیوانه دست به خلق چه ماجرایی می‌زنند؟ من ازین جنون، ازین سرگیجه، ازین فراموشی می‌هراسم… پاهایم، مرا به سمت پرتگاهی می‌کشانند، به روی خرابه‌ها، پشت شهری که تو در آن جان سپرده‌ای، من تن کوچکت را به یاد می‌آورم، تکهٔ محوی از خاطره است که وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی دردهایم را لمس می‌کنم … ما بین نوشته‌های تکه‌پاره ام، در منطقه ای جنگی، جایی که کاغذ هارا باد در آغوش خویش می‌رقصاند، جایی که رد خون اتفاق‌های نیوفتاده روی دیوارهایش هنوز باقی ماندست. من تن کوچکت را به یاد می‌آورم، و لبخند می‌زنم.

تو؟

مسئله را می‌فهمی؟ تا به حال خط زمان را گم کرده‌ای؟ ما بین سال ه‌های نود و چهار و پنج و شش، تا به حال، بعد سال نود و هفت، برگشته ای تا جواب حرف‌هایی را که در سال نود و سه رها کرده بودی بدهی؟، تا به حال برای اکانت‌های دلیت شده قصه گفته‌ای؟ و با لالایی‌هایت، دخترهای مرده را خوابانده‌ای؟ نه، تو نمی‌فهمی، گنگ‌تر از ان هستی که حالم را دریابی، هیچ وقت آنقدر مسخره نبوده‌ای که اتفاقی را نگه داری، زمان را خط بزنی، از الان به آینده کوچ کنی، و جواب اتفاق‌های گذشته را سال‌ها بعد بدهی.

من سراپا ادم شه ای هستم!، تو نمی‌فهمی، یا شاید هم می‌فهمی، اهمیتی ندارد، تو حتی اگر چنان حوصله ای داشته باشی که مرا تا این سطر از نوشته‌هایم دنبال کنی، تنها مخاطب چندش‌آوری هستی، خواننده ای که نه در میان ماجرا، بلکه میان مغلطه‌ها گمک شده‌ای، ذهنت را برای درک واژه‌ها متمرکز می‌کنی و هر لحظه که تصور می‌کنی به درک آنها فائق آمده‌ای، از ماجرا دور تر می‌شوی، حوصله ات را از دست می‌دهی، موهایت را بهم می‌ریزی و گیج‌تر می‌شوی، یا در نهایت، اگر زبده و توانا باشی، تنها پا به پای من بغض می‌کنی، شهر را می‌بینی، جنگ را می‌بینی، ذهنت را گم می‌کنی، فراموشی را میابی و درست در همان جایی که من ایستاده‌ام می‌آیی، سال نود و هفت، نود و شش، نود و پنج، را ورق می‌زنی، و او را میابی، و درست همان‌جا که مرا در آغوش او می‌پنداری، درست همان‌جا که مرگش را می‌فهمی و درک می‌کنی، از همان‌جا وارد اشتباه می‌شوی، تو مفهموم نوشته هارا درک نمی‌کنی. برای یک مسئلهٔ پست مدرن پایانی عاشقانه متصور می‌شوی و با همین حماقت، ماجرا را تعبیر می‌کنی. تو خوانندهٔ بی‌ارزشی هستی و من هیچ تلاشی برای روشن کردنت نمی‌کنم، که تو مرا لا به لای تاریکی‌های شهر جنگ زده‌ام، گم کرده‌ای.

تهرانِ بعد جنگ، تهرانِ بعد مرگ، تو نمیدانی کوچه‌های شهر چه دردی را تحمل می‌کنند، مگر تا به حال با سنگ‌فرش‌ها حرف زده‌ای؟ تو هیچ‌کدام از اجرهای لعنتی خیابان را بغل نکرده‌ای، تو روی جدول‌های شهر نرقصیده‌ای، و اگر رقصیده‌ای به اهنگِ دیوانیشان گوش نکرده‌ای، تو توانایی درکِ مرگ شهر را نداری، مگر تا به حال از بلندای ساختمانی به لجن خیابانی پریده‌ای؟ من؟ من پریده‌ام.

بگذار برایت شرح بدهم که پریدن چگونه است، چشم‌هایت را می‌بندی. دست‌هایت را باز می‌کنی، لبخندِ محوی می‌زنی، انگشتانت را می‌رقصانی و همچون رهبر ارکستری، نت دردهایت را کوک می‌کنی، بغضت را قورت می‌دهی، این ویالن‌ها ترس‌های تو را می‌فهمند، و صدای سازهای کوبه ای، درست در جایی که انتظارش را نداری، خاطراتتت را زنده می‌کنند، تو به یاد می‌آوری، تو دیگر گم شده یا محو یا جنگ زده نیستی، تو سر زنده ای، تو می‌رقصی، با یک قوز کوچک آن تک پیانو را به رزم وامی‌داری، او شرح آدم‌های رفته را بازمی‌گوید، چلوها که شروع می‌کنند، تو همانی هستی که اشک در میاوری، آنجا به نقاش‌ها ایده می‌دهی، به نقاشی‌ها روح می‌دمی، و به آنها می‌فهمانی چگونه می‌توانند دردهایت را تصویر کنند، و در میان رقص دست‌هایت، آنجا که نت‌ها به پایان می‌روند، بنگ. سقوط می‌کنی

دیگر سیگارها تو را آرام نمی‌کنند، دیگر بغض‌ها تو را نمی‌گریند، دیگر آدم‌ها تو را نمیابند و دیگر به جست و جوی صحنه‌ها نمی‌روی، دیگر نه سال‌های گذشته اهمیتی دارند نه تو در میان نود و هفت زندگی می‌کنند، موسیقی که به پایان می‌رود، جاییست که تو فراموش می‌کنی، یک تن کرخت، یک تکه گوشت که رو کاناپه ای افتاده‌ای، دیگر به تپش قلب‌های کوچک فکر نمی‌کنی، و دیگر هیچ موی پریشی را در ذهنِ نا آرامت نمی‌بندی، موسیقی که به پایان می‌رود، تو به پایان می‌روی، من به پایان می‌روم، شعرها رقص‌ها، بغض‌ها، و حتی این نوشته‌های بی‌معنی… دیدی؟ من سقوط را بلدم، من سقوط را خیلی خوب بلدم.


ارتباط با آدم‌ها مسئلهٔ پیچیده ایست که سال‌ها ازش فرار کرده‌ام. من آدم قرارهای ملاقات نیستم، در اجتماع نمی‌گنجم و موقع حرف زدن از چشم‌ها فرار می‌کنم.
حتی در آرمانی‌ترین شرایطم، کوک‌ترین حالم و بهترین ساعاتم شخصیتِ مناسبِ اتفاق‌های رو در رو نیستم،
نمی‌توانم و نمی‌خواهم و نمی‌شود!
در همین سه کلمه خلاصه می‌شود
اما گاهی از دستم در می‌رود، به ادمی اجازه می‌دهم ابعاد دنیایش را به نحوی گسترش دهد که به تنهایی‌هایم ورود کند، نه اینکه با او گرم بگیرم یا اتفاقات زندگیم به نحو دیگری شکل بگیرد، نه، تنها به دنیایم وارد شود، لحظاتم را ببیند و ازین بیزاری، ازین تنهایی و ازین شرایط اسفباری که به آن دچارم آگاه شود؛ و این زجر آورست، که من هم او را می‌بینم، از دنیایش مطلع می‌شود، و ان بت لعنتی که از آدم‌ها ساخته‌ام، تمام چیزی که می‌پنداشتم، آن پیش برداشت لعنتی که موجب ورودش به بیماری‌های روزمره ام شده بود، در هم می‌شکند، دود می‌شود، حتی به نخ سیگاری نمی‌ماند، و من، وا می‌روم، شکست می‌خورم، می‌شکند، و به شدت، به شدت و به شدت و به شدت ناراحت می‌شوم
از بغض کردن بیزارم، از تمام لحظاتی که بغض کرده‌ام بیزارم، ازینکه خودم را ضعیف تر از آنچه بوده‌ام، نه. من نمی‌خواهم اینچنین ضعیف و در هم شکسته باقی بمانم، من ضعف تنهایی ام را قبول دارم، من ازینکه آدم مناسبی نیستم نمی‌هراسم، ازین که ادعا کنم سراپا ادم پست و تهوع آوری ام ابایی ندارم، اما ازینکه بغض کنم، این مرا می‌ترساند، این مرا میشکاند، این مرا از خط قرمزهایی که در دنیای بی بند و بارم وجودی ندارد عبور می‌دهد.
بگذارید ساده بگویم

نه
نمی‌توانم ساده بگویم، با اینکه مسئله به هیچ وجه دارای ابعاد پیچیده‌ای نیست، اما نمی‌توانم آن را ساده بگویم، شاید به خاطر اینکه دقیقاً خودم نمی‌دانم از چه بابت ناراحتم! ازینکه کسی را به دنیایم راه داده‌ام؟ ازینکه به او چیزی را که نباید نشان داده‌ام، ازینکه اون کرکتره قابلی نبود؟ ازینکه در دنیایم تا به حال هیچ کرکتر ارزشمندی ندیده‌ام؟ از کرکتری که هستم و دیگران را وادار به بروز اون قسمت شوم و منفور وجودشان می‌کنم؟ این هیولایی که در هیولایی به دنیای هیولایی هیچ درمی‌نوردد، ناراحتی اش نقطهٔ آغاز و پایانی ندارد، مسئله، مسئلهٔ مشخصی نیست که بتوان برای آن صورت یا جوابی مشخص نمود، همه چیز گنگ در مغلطه است، همه چیز گج و کژ و مسخره است.
من آرام نمی‌شوم، حتی با راندن قلم در خلق این نوشته‌ها، من از شکیباییِ نفهته در بی حوصلگی‌هایم یک دنیا فاصله دارم، نمیخوام دقیق شوم و بگویم دقیقاً چه حادثه ای مرا تا این حد آشفته کرده‌است، چه بسا این بهانه به قدری ابلهانه باشد که مخاطب را به تمسخر من (چیزی که بدان عادت کرده‌است) وادارد، اما یک چیز مسلم است، دنیای من در تنهایی‌ها بهتر است، من یک احمق به تمام معنایم، حتی نمی‌خواهم مانند داستایوفسکی این حماقت را یک حس زیبا و ستودنی جلوه دهم، من همان آدمی هستم که اگر از سوم شخص به خودم نگاه کنم، بلند بلند به خودم می‌خندم، داد می‌زنم و دیوانه وار انگشت بی رحمی را به سمت خویش نشانه می‌روم و دقیقاً همین جاست، آری که یافته اسم (مرسی از نوشته‌ها)، دلیل ناراحتی‌هایم، می‌تواند خودم باشد، یا که نه، او باشد، باز گم گشته‌ام، گیجم، گنگم، خدایا، خدای نیستی‌ها نیستِ خدایان، (چرا وسط نوشته‌هایم بحث فلسفی می‌کنم؟) از چه چیزی فرار می‌کنم، کجا هستم کجا هستم، لعنتی باید فریادی بزنم، باید فریاااااادی بزنم، لعنت به این زندگی آپارتمانی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی

و  در  انتها یک چیزی مشخص، و زننده و پر واضح است. هیچ چیزی شبیه تصورات ذهنی ام پیش نمی‌رود و این دردناک است.


از تلگرام


مدت‌ها قبل در گوشه‌ای نوشتم، من تنها و واقعی‌ترین دشمن خودم هستم. هر تصمیمی که می‌گیرم، هرقدمی که برمی‌دارم تنها و تنها بیشتر آزارم می‌دهد.
   می‌گفتم و اعتقاد چندانی به آن نداشتم. برایم امری عادی و طبیعی بود. بیشتر ما آدم‌ها دوست‌داریم نقش قربانی را بازی کنیم. برایم محرز بود که آدم‌های زیادی هستن که به این شیوه زندگی می‌کنند.
   به مرور متوجه شدم که انتخاب‌ها و تصمیم‌هایم ربطی به انگیزه کور بشریت برای قربانی جلوه دادن خودش ندارد. رفتار من رفتاری‌ست که ناخواسته منتهی به آزار دادن خودم می‌شود. من سخت‌ترین و غیرممکن‌ترین مسیر را برای برنده شدن انتخاب می‌کنم، نمی‌خواهم فرد شکست‌خورده داستان باشم.
   به دوستی گفتم همیشه همه آدم‌ها عمیقا می‌دانند راه درست کدام است، اما مسیری را انتخاب می‌کنند که آسان‌تر باشد. در تمام طول مسیر خود را قانع می‌کنند که این مسیر هم ممکن است به نتیجه مطلوبی منتهی بشود. این‌روزها قدری گیجم. مرددم. نه راه درستی وجود دارد و نه حتی برگشت منطقی‌ای. همه‌ش بازی مسخره‌ایست که درگیرم کرده.


آرام به خودش گفت : فرشته‌ها دارند نگاه می‌کنند. او آرامش درون را حس کرد و درختان، جاده، باران و شب، همگی آرامشی را ساطع می‌کردند. فکر کرد همه چیز خوب می‌شود و همه چیز در نهایت ساده می‌شود. وقایع روز قبل را به یاد آورد و لبخند زد که چه‌طور آن وقایع با هم در ارتباط بودند. حس کرد که آن وقایع اتفاقی پیش نیامده‌اند و یک معنای توصیف‌ناپذیر و زیبا آن‌ها را به هم ربط داده است. و فهمید که تنها نبوده است چون همه‌ی چیزها، مردم، پدرش در طبقه‌ی بالا، مادرش، برادرانش، دکتر، گربه، اقاقیا، جاده‌ی گل‌آلود، آسمان و شب به او وابسته‌اند. خود او هم به آن چیزها وابسته بود. دلیلی برای نگرانی نداشت. می‌دانست که فرشتگانش به سوی او عازم سفر شده‌اند.

تانگوی شیطان

چرا وقتی می‌فهمیم خیلی مهم نیستیم به‌طور غریزی ناراحت می‌شیم؟ بهتر نیست به عنوان یه نقطه‌ی عطف تو بصیرت درونی بهش نگاه کنیم؟ ما خودمون باورهامونو شکل می‌دیم پس باید جدایی رو هم باور کنیم، به خصوص توی زیبایی و عشق.باید آماده باشیم چون که جدایی، انتظار هر چیزی که زیباست رو می‌کشه.توی همچین شرایطی، چرا به این مصیبت‌ها به عنوان یه مصیبت سازنده نگاه نکنیم؟ این بهمون کمک نمی‌کنه رازهامونو بفهمیم؟


درخت گلابی وحشی


استادی داریم که بخش بزرگی از زندگی شاگردانش را اشغال کرده، با تمرین‌های بی‌هوده و تکالیفی تنها برای آزاد دانش‌جویان. انگار فراموش کرده یه دانش‌جویان نیز بخشی به نام «زندگی» دارند. فراموش کرده دانش‌جویان تمام زندگی‌شان تمارین او نیست.

خود روی میز لم داده و پروژه‌های کاری‌اش را به دانش‌جویانش می‌دهد. میل به آزار دارد، نمی‌فهمد گرفتن بخش بزرگی از زندگی صدها دانش‌جو چه کار شیطان‌صفتانه‌ای است.

شاید مریض است نمی‌دانم! تنها چیزی که می‌دانم این است که تمارینش هیچ بار علمی‌ای ندارند. تنها و تنها برای گذاشتم باری بر روی دوش دانش‌جوست. تنها برای آزار تنها برای برده کردن.


آنتونی بوردین یه آشپزی بود که مجری معروفی بود و برنامه تلوزیونی آشپزی ملل خیلی معروفی داشت  و کلی درآمد. چهره قشنگی هم داشت و مهربون و خندون (به ایران و تهران هم سفر کرده بود). امسال تو شصت و یک سالگی  خودکشی کرد، با دار زدن.


این متن رو از کانال حال الان یه آدم معمولی برداشتم https://t.me/mxtty


اون‌هایی که آنتونی بوردین رو‌میشناختن ( در همین حد که برنامه هاش رو‌دیده باشن ) میدونن که چقدر شخصیت و فضاش از این خبر دور بوده ، یعنی اگر به عنوان کسی که نمیشناسیدش براتون چند تا از برنامه‌ها و سفرها و تجربه هاش رو نمایش بدم برمیگردید و‌به من میگید شوخی میکنی ؟ این آدم خودکشی کرده ؟ 

در اصل باید بگم بله ، افسردگی موجودیه که میتونه پشت لایه های ضخیم خوشی و حتی سرخوشی قائم شده باشه ، افسردگی پیری و جوونی نداره ، علائمی نداره ، آدم ها میتونن پا به پاتون خوش بگذرونن اما افسرده باشن و‌شما لام تا کام‌ متوجه چیزی نباشید ، تا اینکه یک روز خیلی عادی بهتون خبر بدن که‌ فلانی دیگه پیشمون نیست . 

این رو میخوام بگم محیط و آدم های اطرافمون نیازمنده نگاه دقیق تر و جزئی ترین ، ما در دنیامون با خطر های خاموشی روبرو هستیم که هر لحظه میتونن بهمون ثابت کنند که چقدر از حال هم غافل و بی خبر بودیم .

آنتونی و تمام آدم‌هایی که رفتن رو انتخاب میکنن تصمیم‌شون‌ برام قابل احترامه اما شاید کسی میتونسته براش زمان بخره ، برای خودش و برای تصمیم بزرگش .


ظهر امروز تهران آن‌طور بود که اگر از طبقه سوم ساختمانی به افق می‌نگریدی، کوهستان از آن دور دست تکان می‌داد.

هوا صاف بود، می‌شد رد پرندگان را در آسمان تا پشت خانه‌ای گرفت. من در اتاقم به پنجره نگاه می‌کردم، یاکریم‌ها بال‌ن می‌آمدند، کلاغ‌ها را می‌شد از دور دید و پشت آن‌ها برف‌هایی -هر چند تار- رو روی قله کوه پدیدار بود.


حیف تمام این لحظات تا ماه دیگر ناپدید می‌شوند. زمستان سرد تهران می‌آید که ویژگی اصلی آن نه سردی، بلکه هوایی بس تیره و آلوده است که نه کوه‌ها در آن معلوم هستند، نه کلاغ‌های دوردست و نه رد پرندگان.

تنها تویی و یک هوای خاکستری.


در ایران که زن باشی انگار موجودیت نداری! مردها تعین می‌کنند که ارزش داری یا نه، باید حجاب بگذاری یا نه، باید خانه‌دار باشی یا نه. اجازه خروج از ک دست شوهریست که اجازه ازدواج با او را باید از پدرت گرفته باشی.

قانون را مردها می‌گذارندش و در آن برای زن‌ها تصمیم می‌گیرند.


لعنت به همه‌تان.


بعد از پست قبل یاد قسمت زن رادیو چهرازی افتادم و خواستم باری دیگر اون قسمت رو بشنوم. داشتم تک‌تک وبلاگ‌هایی که دانلود رادیو چهرازی رو پست کردن از سر بیکار می‌دیدم که به یه وبلاگ رسیدم به اسم سرندیپیتی. تو مطلب رادیو چهرازی ای که نوشته بود یه بخشی بود که کلی آدم شاعر و نویسنده رو معرفی کرده بود که ادعا کردن رادیو چهرازی کار اون هاست و معلومه که خیلی‌هاشون دارن دروغ می‌گن که رادیو چهرازی رو نوشتن. مطلبش اینه دانلود رادیو چهرازی

جدا از این حرف‌ها یک بار دیگه گوش دادن به چهرازی خیلی لذت‌بخش بود.


این متن رو از کانال تلگرامی در غیاب آبی‌ها گرفتم https://t.me/missravi


دور میدان ونک، زن جلوی‌ام را گرفت و کارت شناسایی خواست. توی هپروت بودم. مثل همیشه از مکانی که در آن بودم، جدا و به مکان دیگری رفته بودم. پرسیدم چرا؟ بی‌اختیار کیفم را درآورده بودم تا کارت را بدهم و باز پرسیدم چی شده؟ گفت باید احراز هویت بشوم. صورتم هیچ آرایشی نداشت. سر ظهر بود، خسته بودم و ژولیده. زن گفت دکمه‌ی پالتوی‌ات باز است. فقط وقتی از آن وضعیت نجات پیدا کردم، لرزشم شروع شد و اضطراب شدید و تپش قلب و یخ‌زدگی دست‌ها و پرسش‌های پی‌درپی در ذهنم درباره این‌که مگر چه‌کار کرده‌ام؟ مرتکب گناه شده بودم. گناه کبیره. دکمه‌ی باز پالتو. مگر دکمه‌ی باز پالتو کجای شهر را به‌هم ریخته بود؟ همه‌ی حال خرابم برای این بود که سلامت روانِ بیمارِ عده‌ای از مردان به خطر نیفتد. اما وقتی قاعده برعکس می‌شود، مهم نیست که مردها متلک بیندازند، دستمالی‌ات کنند در سکوی شلوغ ایستگاه مترو و پیروزمندانه لبخند بزنند. توی تاکسی باید مدام ازشان بخواهی خودشان را جمع‌وجور کنند چون انگار در وجود انسانی‌شان بعضی چیزها تعریف نشده. کسی بهشان تذکر نداده، احراز هویت نشده‌اند. کسی اضطراب به جان‌شان نینداخته که انسان بودن را رعایت کن! وقتی سوار واگن عمومی مترو می‌شوی باید خودت را بچسبانی به در و سرت را بیندازی پایین. چون مکان‌های عمومی برای تو نیست. واگن بانوان و پارک بانوان و کنسرت ویژه بانوان برای توست و تو برای تحقیر و تمسخر و تبدیل شدن به جوک و لذت‌های آن‌ها خلق شده‌ای. کاش امنیت زن‌ها در تاریکی شب و در خیابانی خلوت اهمیت داشت کاش انسان بودن اهمیت داشت.


به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی. برای این که از امیال شخصیت بترسی، برای اینکه از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن‌های زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره‌مند خواهی شد و همچنین از لذت آن‌ها، برای آن‌ها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گله‌وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بی‌شمارت، و وقتی مردی را می‌بینی که تنها راه می‌رود، کینه‌ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده‌اش را نبینید، چون او می‌خندیده است.

کریستوفر فرانک

چون بلاگ اسکای نذاشت مطلب طولانی منتشر کنم مجبور شدم دو بخشش کنم.


3  نداشتن دیوار بین محیط دانشگاه و جامعه چه محاسنی دارد؟ 


 اگر به عنوان یک عضو غیر دانشجو، علاقمند باشید در برنامه های دانشگاه که برای دانشجویان برگزار می شود، (آن هایی که نیاز به پیش ثبت نام در سیستم و در نتیجه دانشجو بودن ندارد) شرکت کنید، می توانید بدون عبور از هیچ گیتی که از شما کارت دانشجویی بخواهد، وارد دانشگاه شوید. 


از آنجایی که در کانادا دانشگاه دولتی وجود ندارد و همه باید شهریه پرداخت کنند، این مهم است که پدر و مادرها یا دانش آموزان یا دانشجویان وارد دانشگاه شوند، محیط و امکاناتش را ارزیابی کنند و سپس تصمیم بگیرند در کدام دانشگاه ثبت نام کنند. برای چنین مواردی، نداشتن دیوار ارتباط را تسهیل می کند. 


هر دانشگاهی زیبایی های خود را دارد و این نداشتن دیوار، به مردم اجازه میدهد در محیط رفت و آمد کنند و با دانشگاه به چشم یک مکان دیدنی برخورد کنند. مثلا در دانشگاه غالبا توریست هایی را می بینیم که ضمن بازدید از شهر آمده اند تا از دانشگاه ها نیز بازدید کنند و با مکان های شاخص آن عکس یادگاری بیندازند. 


و نکته ی آخر اینکه گاهی موانع مثلا همین دیوار بین دانشگاه و محیط پیرامون، مشکلی ایجاد نمی کنند، اما حس وجود مانع است که آزار دهنده است. پس حس اینکه مانعی برای وارد شدن به دانشگاه وجود ندارد، شاید برای برخی جذاب باشد. 


 4  آیا عدم جدایی دانشگاه از محیط پیرامونش، ضرری هم دارد؟ 


بله. مثلا دانشگاه ما در مرکز شهر قرار دارد و کلی اتفاق ناخوشایند برای دانشجوها رخ می دهد. به طور معمول ما روزانه یا هر دو روز یکبار یک ایمیل از سوی محافظت فیزیکی دانشگاه دریافت می کنیم با این عنوان که "جامعه ی آگاه بهتر از جامعه ی نا آگاه است" و سپس توضیح می دهد که امروز سه اتفاق افتاده. فلان جا، فلان ساعت یک نفر با فلان شمایل یک دانشجو را تهدید کرده، آزار داده یا وسایلش را دزیده است. یا مثلا فلان جا، فلان ساعت به یک دانشجو تعرض شده است. و از آن جا که اینجا آخر شب ها و اول صبح ها افراد مست هم در خیابان تردد می کنند، اتفاقات بدتری مانند حمله با سلاح سرد هم اتفاق می افتد. مثلا دو سال پیش یکی از کارمندان دانشگاه در محیط دانشگاه به قتل رسید و یا حدود یک ماه پیش بود که یک دانشجو با ضربات چاقوی یک ولگرد خیابانی راهی بیمارستان شد. 


همه ی این موارد در حالی رخ داده که چند سالی است دانشگاه سرویسی را ارایه می دهد با نام "پیاده روی ایمن". شما اگر در محیط دانشگاه بخواهید جا به جا بشوید و بترسید، می توانید با پلیس دانشگاه تماس بگیرید. آن ها می آیند و شما را در مسیرتان در دانشگاه، مثلا از یک ساختمان به ساختمان دیگر، همراهی می کنند تا ترس نداشته باشید. عکس ضمیمه هم مربوط به همین اقدام است.


این نوشته جالب رو در کانال ساعت به وثت تورنتو دیدم. https://t.me/CA_Time


"دانشگاه های خارجی اطرافشان دیوار وجود ندارد، همه می توانند داخل دانشگاه رفت و آمد کنند و این، یعنی ارتباط جامعه و دانشگاه"


این صحبت چند جنبه دارد که در این پیام می خواهیم آن را برایتان باز کنیم. 


1️⃣ آیا محیط دانشگاه از محیط پیرامون با دیوار یا فنس جدا شده است؟ خیر جدا نشده است. و این عبارت که رفت و آمد به داخل محیط دانشگاه برای همه آزاد است، حرف درستی است. 


2️⃣ آیا می شود یک نفر از جامعه که مشکل علمی دارد وارد دانشگاه شود و راه حل مشکلش را به راحتی پیدا کند؟ 


این تصور واقع گرایانه نیست. اول اینکه یک نفر سوال هم که داشته باشد باید از قبل برای خودش مشخص کند چه کسی در دانشگاه می تواند پاسخ او را بدهد. سپس نیاز است به استاد مربوطه یا دانشجوی تحصیلات تکمیلی مربوطه ایمیل زده و در صورت علاقمندی آن ها و جذاب بودن موضوع، با آن ها قرار بگذارد و سپس در زمان مشخص شده به اتاق آن ها مراجعه کندکه این روال در ایران هم وجود دارد و اگر کسی بخواهد استادی را از یک دانشگاه دیگر ببیند همین روند را طی می کند. اگر شما فکر می کنید در ایران اگر به کسی ایمیل بزنید به شما پاسخ نمی دهند، متاسفانه باید بگویم اینجا اگر اوضاع شدیدتر از ایران نباشد بهتر هم نیست.


اساتید واقعا سرگرم پروژه ها و دانشجوهای خودشان هستند. به سوالات ساده علمی که خیلی بعید میدانم، حتی به ایمیل هایی که پروژه ای پیشنهاد می دهند هم،بر حسب مشاهدات شخصی ام، بدون ضمیمه کردن یک پرونده ی بسیار قوی که نشان بدهد برای انجام پروژه پیشنهادی چگونه پول جور خواهد شد، چقدر پروژه جدید است و انواع و اقسام بحث های فنی بعید است علاقه نشان بدهند. 


دوم اینکه، غالبا وارد شدن به بخش اساتید دانشگاه و نیز بخش های به خصوصی از دانشگاه نیاز به کارت های دانشجویی دارای مجوز دسترسی و ورود به آن بخش ها است. 




گرفتم و تمامی پست‌هایم را برچسب زدم، برچسب زدنم به این معنا بود که هر کلمه‌ای در پست که می‌دیدم و به دلم می‌نشست و یا می‌شود گفت چشمانم را می‌گرفت برچسب می‌زدم. خواستم ببینم چه کلماتی بیشترین برچسب را می‌خوند، راستش آن گوسه سمت راست وبلاگ برایم جالب است.

فعلاً که: «صدا» در جایگاه اول است و بعد از آن: ترس و پنجره.

کلمات جالبی هستند.


از کانال آقای دلفین https://t.me/MrDolphin:


لطفاً «بادکنک قرمز» را همین امروز ببینید!


«بادکنک قرمز» (Le ballon rouge) فیلم کوتاهی ساخته‌ی آلبر لاموریس است. لاموریس، کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس فرانسوی، در ۱۳ ژانویه‌ی ۱۹۲۲ در پاریس متولد شد. احتمالاً نام او را پیش‌تر شنیده باشید؛ لاموریس سازنده‌ی مستند «باد صبا» درباره‌ی مردم و طبیعت ایران است. او، در این مستند، ایران را از آسمان و با فیلم‌برداری از هلیکوپتر نشان می‌دهد. لاموریس، در ۴۸سالگی، بر اثر سانحه‌ای که برای هلیکوپترش اتفاق افتاد، در حالی که بر فراز سد کرج مشغول ساخت بخش دوم مستند «باد صبا» بود، درگذشت.


ایده‌ی مرکزی «بادکنک قرمز» رابطه‌ی یک پسربچه با یک بادکنک قرمز است. عدم انحراف لاموریس از ایده‌ی مرکزی داستان، قوامی را که از یک فیلم کوتاه انتظار می‌رود، به آن می‌بخشد. چهارچوب زمانی داستان محدود است، رابطه‌ی پسر و بادکنک در دو روز به تصویر کشیده می‌شود. کوتاهی فیلم و محدودیت چهارچوب زمانی با هم در تناسب‌اند. لاموریس با «بادکنک قرمز» در سال ۱۹۵۶ اسکار بهترین فیلم‌نامه‌ی غیراقتباسی را برد، جالب آن‌که این جایزه در حالی به دست آمد که این فیلم کوتاه کمترین دیالوگ ممکن را دارد! فیلم‌نامه‌ی «بادکنک قرمز» با دیالوگ پیش نمی‌رود و تصاویر روایت‌گر داستان‌اند. در این میان، موسیقی نیز نقش خود را ایفا می‌کند. این فیلم می‌تواند نمونه‌ی موفقی از قصه‌گویی با تصاویر باشد. به این ترتیب، در «بادکنک قرمز» واژه‌ها بی‌دلیل در دیالوگ‌ها حرام نمی‌شوند. مثلاً در قسمتی از فیلم، کمی بعد از آشنایی اولیه‌ی پسربچه و بادکنک، شاهد هستیم که بادکنک از دستان پسربچه می‌گریزد. تلاش پسربچه در گرفتن بند بادکنک نافرجام است، تا آن‌جا که پسربچه کوتاه می‌آید و این گریز را از بادکنک می‌پذیرد. به این ترتیب، رابطه‌ی پسربچه و بادکنک شکل جدیدی به خود می‌گیرد. هرچند بادکنک با زبردستی خود را از دست پسربچه می‌رهاند، با این حال او را همراهی می‌کند. به نظر من، این تصاویر دوستی را معنا می‌کنند. دو دوست با هم‌اند و این با هم بودن به آن معنا نیست که یکی از آن‌ها مالک دیگری است. چه بسا فیلم‌سازی مبتدی برای نشان دادن این مفاهیم به دیالوگ پناه ببرد. 


شاید بهتر باشد این‌جا از این بیشتر ننویسم، فقط از شما بخواهم که سی دقیقه وقت بگذارید و این فیلم کوتاه را ببینید. در جست‌وجوی معنای تصاویر «بادکنک قرمز» باشید و بعد، به زندگی‌تان فرصت بدهید تا از این معانی اثر بپذیرد. این‌ها البته صرفاً پیشنهاد است، نه بیشتر، ما دلفین‌ها خودمان را به کسی تحمیل نمی‌کنیم.


پادکست‌های انگلیسی زیبایند، خیلی زیبا. دنیای از پادکست در زبان انگلیسی وجود داره و برعکس زبان ما، فارسی که جز تعدادی پادکست خوب مثل رادیوچهرازی پادکست‌های خوب تعدادی اندازه انگشت‌های یک دست دارن.

پادکست‌های انگلیسی گوش بدین.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صنایع و دستگاه های بسته بندی youmovies بواسیر و درمان آن Lee Christopher pesran_bampur کسب درآمد از اینترنت گواهینامه ssl ایران تراول صنعت گردشگری تور هتل پرواز Lisa